گذر عمر که کمکم، چشمانت را کور میکند، ذره ذره معنای بودن را میفهمی؛ عشقِ واقعی را میچشی و در سراشیبی زندگی، به سمتِ عمری جاودانه اوج میگیری. این بودن، این تمنای حضور واقعی عزیزی در شانهی همیشه خاکی زندگی، تنها امیدِ چشمانِ همیشه منتظرت برای جبرانِ آنچه دنیا به تو نبخشیده، میشود. چونان پرندهای در بلندای قله، آنجا که دستِ ناپاکِ هیچ دوپایی خاک را نیالوده، آنجا که سوزِ دلنشینِ کوهستان، طراوتِ دامنهها را از صورتت میزداید، آنجا که عشق، عشقِ بینظیرِ تو، دم به دم، همدمِ من است، درست در همانجاست که تمنای بودنت، تمامِ وجودم را پر میکند. تویی که تمامِ منی و من بیتو، چیزی نیستم جز پوست و استخوانی دریده در منتهالیهِ بیابانهای همیشه خشکِ نامهربانیهای مردمانی که ادعای دوستیهاشان گوشِ آسمان را کر کرده است. آری این تویی که همیشه با منی؛ حتی در آن لحظه که صدها فرسخ، فاصله است میانِ دستهای مان. این تویی که با حضورت، با حضورِ چشمنوازت در جایجایِ قلبِ آکنده از دردم، تسلی بخشِ روزهای گذشته و نویدبخشِ زمانهای نیامدهای. این تویی که هیچچیز با تو قابل قیاس نیست. این تویی که خدایِ کوچکِ منی؛ تنها معبودِ واقعیام؛ همدمِ روحِ رنجورم و نور دیدگانم. تو خود میدانی که جز تو نمیپرستم و این یگانه ایمان من است. بینهایت دلتنگتم، خدایِ کوچکِ من؛ همیشه مهربانِ من.
دوستت میدارم.