بیتو، قلمی نمانده که نوشتن بیاموزد و چکاوکی دیگر بر سر کوچهی تنهایی، آواز بخواند. اما این با تو بودن است که جانی دوباره نثار تکتک مرغابیان تنها میکند.
ای عزیزترینِ جان، بیپروا به تو میگویم که دوستداشتنت چه شجاعتی میخواست چرا کو در اوج معنایی و هر روز دیدنت، چه شعف بزرگی است در میان نامردمیهای زمانه.
ای پاکترین عشق، ای مهتابِ نیلگونِ شبهای تار، بتاب بر این خسته دل، بر این عاشقِ زار که روزها به عشق تو میگذراند و شبها در اشتیاق شمیم دلانگیز گیسوانت.
ای سرتاسر خوبی، دوستت میدارم؛ در تمام لحظههای چنان که لحظه همان تویی و زمان تویی و همه و همه تو.
عکس میگیرم
از ضربات شعری
که بر من فرود آوردی
عکس میگیرم
از صبحی برفی در ملائی که تو تیربارانم کردهای
عکس میگیرم
از صدای تو، لبخندت، شکستن آوازم
و نشان میدهم
به کسی که شعر مرا میخواند
و باریکهای از ابر
در حیرت لبخندش موج میزند.