باشد که درس بگیرید.

پیش‌نوشت:
ابتدا نوشته‌ی زیر از ابوطالب صفدری که در صفحه‌ی اینستاگرام او منتشر شده است را بخوانید؛ یا اگر قبلا خوانده‌اید، دوباره بخوانید:


بیایید دو مشاهده ی زیر را در نظر بگیریم:
مشاهده‌ی اول: در دانشگاه‌های غربی کسی را دکتر یا استاد صدا نمی‌زنند .خیلی ساده او را به اسم کوچک صدا می‌زنند. به اسم کوچک صدا زدن شاید خیلی چیز بزرگ و مهمی به نظر نرسد اما به نظرم اتفاقا خیلی مهم است. به نظرم این ساز و کار، اساساً امکانِ تقدس ِاستاد را از بین می‌برد. کسی که می‌توانی و اجازه داری که به اسم کوچک صدایش کنی، دیگر نمیتواند مقدس و ورای نقد و پرسش باشد.
مشاهده‌ی دوم: هم در ایران تدریس کرده‌ام، هم در آلمان. هم در ایران سخنرانی و کارگاه داشته‌ام، هم به واسطه‌ی کنفرانس‌های مختلف در کشورهای مختلف سخنرانی داشته‌ام. همیشه یک تفاوت محسوس بين دانشجوي ایرانی و غربی دیده‌ام؛ دانشجوی ایرانی کمتر سوال می‌پرسد و از گفت و گو می‌هراسد. دانشجوی غربی برعکس خیلی سوال می‌پرسد، خیلی صحبت می‌کند و هیچ ابایی از اینکه حرف یا پرسش احمقانه مطرح کند، ندارد. من گمان می‌کنم که فرهنگ آکادمیک در غرب چنان است که دانشجو در آن احساس امنیت کامل می‌کند و در نتیجه جرئت و جسارت پرسیدن و به نقد کشیدن اساتیدش را به دست می‌آورد. او از اینکه حرف احمقانه‌ای بزند، هیچ هراسی ندارد و اصلا مهم نیست که سخنران یا استاد، آدم معروف و بزرگی است. او به هر حال سوال خود را می‌پرسد و چالشش را مطرح میکند. ما ولی به نظر می‌رسد بیشتر نوعی فرهنگ «مرید و مرادبازی» را در خود پرورش داده‌ایم. اساتید، معلم نیستند، مرادند؛ ما هم دانشجو یا دانش‌آموز نیستیم، مریدیم. به نحوه ی مواجهه‌مان با قدما نگاه کنید. پر از عبارت‌های غلوآمیز است؛ صدرالمتالهین، شیخ اکبر، علامه و الخ. این فرهنگ مریدپروری هنوز هم ادامه دارد. آنچنان در ما رسوخ کرده که حتی اگر استادی مرتکب تعرض جنسی به مراجعانش بشود نیز به خودمان جرئت پرسش و نقد نمی‌دهیم چون او مراد ماست، نور چشم ماست و مراد ما هرگز دچار چنین خلاف‌هایی نم‌یشود. همه‌ی دنیا هم او را گناهکار بدانند، ما باز هم دست از ایمان‌مان به استاد عزیزمان نمی‌کشیم. بیایید از این فرهنگ مریدپروری عبور کنیم، از این فرهنگ بت‌سازی و قهرمان‌سازی. بیایید این را بپذیریم که هیچ‌کس آنقدر که فکر می‌کنیم بزرگ نیست یا باسواد نیست، تاثیرگذار نیست. هیچ‌کس در فضای فکری نمی‌تواند آنقدر اقتدار داشته باشد که ورای پرسش و نقد باشد. به هیچ‌کس نباید چنین اقتداری اعطا کرد، به هیچ‌کس. ما باید فردیت خود را به رسمیت بشناسیم و از اینکه پرسش احمقانه کنیم نهراسیم و بدانیم که اصلا پرسش احمقانه وجود ندارد. هیچ استادی در حضور دانشجویانش نباید احساس امنیت فکری کند.

یک: اولین بار “شان کالاگر”، یکی از تاثیر گذارترین فیلسوفان معاصر را در کنفرانسی در بوخوم آلمان، دیدم. هیجان‌زده بودم و تند تند پروفسور پروفسور می‌کردم. آخر برگشت گفت بچه‌جان، من شان هستم، نه پروفسور. و بعد وقتی موقع ارایه سخنرانی‌اش رسید، وقتی دیدم که یک دانشجوی کارشناسی ارشد هندی او را شان صدا کرد و گفت که با فلان جای مقاله‌اش مشکل دارد، زیادی شوکه شدم که ای‌آقا این‌ها مثل اینکه دکتر و پروفسور و این چیزها حالی‌شان نیست.

دو: “کارل فریستون” که پر‌ارجاع‌ترین نوروساینتیست چند دهه‌ی اخیر است را دعوت کردم به کنفرانس فلسفه علوم شناختی شریف. گفت با کمال میل و افتخار می‌پذیرد و خیلی ممنون است که به یادش بوده‌ایم. به یادت بوده‌ایم مرد!؟ واقعا شوخی میکنی؟ ما با مقاله‌های تو زندگی می‌کنیم. تواضع هم حدی دارد.

سه: این تازه وضعیت دانشگاه ماست که محل رفت و آمد نخبگان جامعه است. چه رسد به وضع عموم مردم. بدیهی است که نباید از عموم مردم انتظار داشت که از فلان سلبریتی یا فلان شخصیت سیاسی و ورزشی بت یا قهرمان یا منجی نسازند. البته که خواهند ساخت. البته که مرید سینه چاک فلان استاد و بهمان سیاستمدار خواهند شد. البته که میلیون‌ها میلیون هزینه خواهند کرد و دسته دسته در سمینار موفقیت و انگیزش و سایر چرندیات هر احمقی با افتخار حضور خواهند یافت. ما در فرهنگ‌مان، در ادبیات‌مان، در شعرمان، مرید و مرادبازی تا مغز استخوان نفوذ کرده است.


حالا به نظرم برگردید و دوباره بخوانید. دوباره کم است؛ چند باره بخوانید. برای تضعیف آنچه از طفولیت در مغزمان کرده‌‌اند، یک دور و دو دور کافی نیست. به کم بسنده‌ نکنید. زیاد بخوانید.

و اما:

  1. انتشار این حرف‌ها، مصادف شد با افشای دروغ‌ شخصیت محبوب و اکلیلی این روزهای دنیای مجازی، مجتبی شکوری. از ساعتی که خبرش را در استوری‌ها منتشر کردم، یکی یکی سینه‌چاکانش، با سوال‌هایی از این دست که اصلا تا حالا یکی از سخرانی‌هایش را دیده‌ای؟ اصلا پای حرف‌هایش نشسته‌ای؟ پادکستش را گوش کرده‌ای؟ چنان دفاع جانانه‌ای از او می‌کردند که اگر خودش می‌دانست با افشای دروغش این چنین محبوب می‌شود، خیلی زودتر از این‌ها، پته‌اش را روی آب می‌ریخت. وقتی هم در جواب تمام سوال‌هایشان می‌گفتم آری هم دیده‌ام، هم شنیده‌‌ام، هم خوانده‌ام، فاز روشنفکری برشان می‌داشت و یا از تاثیر بسزای شکوری در هدایت مسیر ناموزون زندگی‌شان قصه می‌گفتند و یا چنان عطوفت به خرج می‌دادند که حالا که طوری نشده است؛ اشتباه کرده و آمده برای عذرخواهی! اصلا دمش گرم که اینقدر مرد است.
  2. جالب اما این جاست که در کنار خود مسئله که پرسش‌های بسیاری را مطرح می‌کند، باز هم عده‌ای سینه‌چاک و صنعتگر اویند. عالم است؛ باشد! چنگیزخان مغول هم جنگجوی تنومندی بود اما این مسئله چیزی از خساراتی که به بار آورد کم نمی‌کند. دروغ، دروغ است حتی اگر با پاپیون صورتی به خوردتان بدهند. نگفتن بخشی از حقیقت، خود از دروغ بزرگ‌تر است.
  3. نکته‌ی دیگر اینکه چه می‌شود که ناگهان، عذاب وجدان یقه‌ش را می‌چسبد و به این فکر می‌افتد که باید حقیقت را بگوید. تا امروز کجا بود. تا این لحظه عذاب وجدان اذیتش نمی‌کرد. چه شد که حاضر است اینگونه اعتبارش را به باد بدهد! عذاب وجدان حتما! چشم. شما گفتید و ما هم باور کردیم. چرا باقی هیچ‌کدام عذاب وجدان نگرفته‌اند. اصلا باشد، عذاب وجدان بود. مگر نمی‌گوید با این چیزها مخالف است و آن را تقبیح می‌کند! حاضر است تمام آنچه از این راه به دست آورده را پس بدهد؟ رشته‌اش، دانشگاهش، مدرکش، کسوت‌هایش، شهرتش، سرمایه‌ای که از این راه تحصیل کرده و هزار و یک چیز دیگر را؟ بعید می‌دانم یا شاید بهتر باشد بگویم، هرگز چنین نخواهد کرد. تازه اگر خیال کنیم که این قضیه همه‌ش زیر سر گروهی دیگر نباشد.
  4. و نکته‌ی دیگر اینکه، آنچه امروز شما می‌بینید، نه مجتبی شکوری است و نه چیزهایی دیگر! رانت است دوستان، رانت. یک شکل ابتدایی و بی‌خطرش را داده‌اند دست عده‌ای و آن‌ها هم سرمست از این امتیاز ویژه، هرجا می‌رسند چنان از آن بهره‌ می‌گیرند که بیا و ببین. اسمش را گذاشتند سهمیه! یک جور کبریت بی‌خطر که پای مردم را به لایه‌های سودآور سیستم باز نمی‌کند اما می‌گذارد در حد یک کارگر لاکچری، بتوانند از نعمات موجود بهره‌برداری کنند. شکوری، خود رانتی است که حالا دیگر دوره‌ش سر رسیده و رانتی بزرگ‌تر از او، چه آن‌ها که به قول علیرضا ر. حسادت او را در دل داشتند و یا دیگر ژست کتاب‌بازش را نمی‌پسندیدند، چنان زیرآبش را زدند و یا این اتفاق را دست‌مایه نفوذ بیشتر کردند که بیا و ببین.
  5. موضوع دیگر اما، بحثی است که صفدری می‌کند. خیال می‌کنم که آن را دیگر قبلا آنقدرها راجع بهش نوشته‌ام و غرش را زده‌ام که حرفی برای گفتن نمی‌ماند. اما خیال می‌کنم نیاز به یک متمم دارد و آن هم اینکه در چنین سیستم ناقصی که چنین فرهنگی حاکم است، مسئله‌ای که مطرح می‌شود، نحوه‌ی گذار و رسیدن به محیط آکادمیک سالمی است که صحبتش می‌شود. خب خودمان شروع کنیم؟ امروز اگر جرئتش را داری برو و از فلان استاد دانشگاهت تمام سوال‌هایی که داشته‌ای را بپرس. یا از دانشگاه اخراجت می‌کنند، یا چنان مضحکه‌ت می‌کنند که از کرده‌ی خود پشیمان شوی و یا آن‌چنان در راهروهای داشکده مثل اسب می‌دوی تا اخرش به شکر خوردن بیافتی. همینجاست که تمام این بحث‌ها به بن‌بست می‌رسد. عده‌ای قائل می‌شوند به تغییرات ناگهانی در حد انقلاب‌ها و عده‌ای دیگر، مسیر روشنگری را مسیری بهتر و عاقلانه‌تر می‌یابند. گروهی هم فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند و در سرزمین‌های دیگری به دنبال زندگی می‌گردند (تازه اگر این امکان چه به لحاظ مالی و چه به لحاظ ذهنی برای‌شان مقدور باشد). اما نکته‌ای که غالبا فراموش می‌کنیم این است که عمر من و شما کوتاه‌تر از این حرف‌هاست که هر کدام از این مسیر‌ها به سرانجام برسد پس منِ نوعی، احتمالا هیچ‌وقت درست شدن این سیستم را نخواهم دید و شاید تمام تلاش‌هایم چه برای تغییرات اساسی (که خودش زمینه ساز چنان آنارشی بزرگی است که شاید جاگرفتنش سال‌های سال و چه بسا بیشتر از مسیر تدریجی زمان ببرد) و چه برای تغییرات تدریجی صرفا تلاشی برای نسل‌های بعدی باشد تازه اگر رغبتی به امتداد نسل داشته باشم.

پی‌نوشت: به عنوان حسن ختام هم این حرف‌ها را بخوانید؛ از علیرضا ر. دوست و معلم عزیزم:


چهار، پنج تا استوری را باز کردم و همین پست بود. دو تا از دوستان هم لطف کرده بودند و فرستادند. چندروز پیش در نقد دوستان و فعالان سیاسی که از مردم طلبکار بودند چرا به کاندیدای آنها رای ندادند نوشته بودم که معضل ما گذار از هنجارهای ذاتی به دنیایی برساخته از قراردادهای اعتباری است. ایشان که این مطلب را نوشته‌اند آسان‌تر و بهتر از من توضیح داده‌اند. مسئله اینجاست که پس چرا وقتی همه‌مان این مطلب را می‌دانیم از آن عبور نمی‌کنیم؟ خب تا حدی پاسخش واضح است: همه ما از این سفره متنعم هستیم. این کشور حداقل از زمان اشکانیان، با دادن امتیاز و رانت اداره شده است. گاه این رانت‌ها مولد بوده‌اند و گاه مضر و خسارت‌آفرین. اما واقعیت این است که این شبکه‌های شکل گرفته در رقابت با یکدیگرند. اینجا مثل «کلژ دو فرانس» نیست که استاد برود یک سال مطالعه کند، آموخته‌هایش را در ۲۶ ساعت به مستمعین ارائه دهد و خبری هم از سرتیفیکت و مدرک نباشد و صرفا کارآمدی ملاک باشد. کارآمدی و کاهش تشریفات و هزینه‌ها برای آنجا مهم است که با خلق «سود» امورات می‌گذرانند و نه با توزیع نامولد «رانت». ریزه‌کاری در فهم تفاوت همین دو مفهوم است. وگرنه آن زمان که فئودالیسم در اروپا رایج بود، جگر می‌خواست یک «لرد» را به اسم صدا بزنی. نکته اینجاست که خیلی از ما از مجتبی شکوری خوشمان نمی‌آمده، حسادت داشتیم یا هرچه، این بهانه خوبی برای زدن اوست. اما نفی و برداشتن رانت‌ها، هرگز! رانت فقط برای دشمنان بد است.


فوتر سایت