تلویزیون روشن است. بیخودترین بازیِ یورو 2024 همینطوری برای خودش دارد پخش میشود و بعد قرار است بیخودترترین بازی باقی مانده را هم ببینم. چند روزی است که هی میآیم چیزی بنویسم بعد یادم میآید آخرین باری که دهانم را باز کردم و حرفی زدم، چه لطماتِ جبران ناپذیری، روح و روانم را آزرد و بعد پشیمان میشوم. خیال میکنم دیگر انیجا هیچ تعلقی به من ندارد. نه کسی آن را میخواند و نه من خیلی مشتاقم چیزهایی که هر لحظه در ذهنم میگذرد را بیرون بریزم. در دیگر جاها هم قصه همین است. دیگر نه خبری از آن همه توییتهای عجیب و غریب است و نه خبری از استوری و پست و این دری وریهایی که زمانی مشغولم میکردند. صرفا یک نظارهگرِ بیآزارم که لحظهای مهمان صفحهای میشود و بعد بار و بندیلش را روی کولش میاندازد و در کنه فکرهای بیسر و تهش غرق میشود. اینکه آخرش چی میشود را هم نمیدانم. فقط میدانم مثل آدمی شدهام که در بیابانی پهناور که تا چشم کار میکند، سراب است و ریگ، در جستجوی قطرهای راه را میپیمایم و مدام آن تک مصرع را در ذهنم تکرار میکنم. همین.