صاف توی چشمهایم زل میزند: میخواهم پزشک شوم! در پسِ ذهنم، صدایی بلند، فریاد میزند: آخر تو از پزشک شدن چه میدانی بچه! اما در نطفه خفه میشود. دلم نمیآید برقِ نگاهش و شوقِ زایدالوصفش از تصورِ زیباییهایِ آینده را برایش به گند بکشم. خودم را میبینم. نه به معنایِ واقعی کلمه؛ اما تا حدی شبیه! شاید نه به من، اما به خیلِ عظیمِ همقطارانی که یا در زیرِ خاک {ادامه...}
دسته: ناموزون
همیشه میدانستم که آدمی، در بزنگاهِ حیات است که دوستانش را از دشمنانش میشناسد. تازه، نه همهیِ آنها را و بعد میرود تا بزنگاهِ بعدی و دوراهیهایِ صعبالعبوری که به ناچار، پرده از چهرهیِ حقیقیِ افراد برمیدارد و گاه تعفن و گاه زیباییِ چشمنوازِ شخصیتِ یک انسان، طنین انداز میشود. از این مقدمهیِ نادوستداشتنی که بگذریم، وقایع یک هفتهیِ اخیر بر سر چیدن روتیشنِ جدید و تمامیِ اتفاقها و صحبتهایی {ادامه...}
آدم، وقتی بعد از عمری، پا به محیطی میگذارد که بخشِ بزرگی از خاطراتِ گذشتهاش را درآنجا برایِ همیشه پشتِ سر گذاشته است- که این طبیعتِ زیستِ آدمی و برونرفت از انسدادِ حیات است- طوری احساسِ غربت میکند که انگار تمامِ آدمها، با طعن به او مینگرند. این حسِ غریب، مثلِ رجعتِ مهاجری به سرزمینِ مادریاش، پس از بیست و اندی سال است با یک حسِ مبهم و مداوم که {ادامه...}
از آخرین باری که جرعهای چای در خلوتِ خود نوشیدهام، از آنهایی که در 15-16سالگیهایم، مدام، با هرگلی که تیم محبوبم دریافت میکرد، سرمیکشیدم، خیلی خیلی میگذرد. دیگر طعمِ تلخِ نکبتبارِ چایِ جوشیده در لابهلایِ مشتی لعابِ بیخاصیت داشت از خاطرم میرفت. جالب آنکه، خاطراتم در پستویِ ذهن، سرنوشتی مشابه دارند. برخی به تلخیِ روزگار و برخی، به شیرینیِ گذرِ زمان؛ اما همه در تکاپو برای فرار از چنگالِ سختِ {ادامه...}