(7)

پیش‌نوشت نخست: آنچه در ادامه خواهد آمد، صرفا به دلیل الزامی است که به آن پایبندم تا به قول رفیقی، این چشمه نوشتن خشک نشود!

پیش‌نوشت دوم: بخشی از این حرف‌ها نشئت گرفته از بدبینی ذاتی من است!


کتابخانه خوارزمی را حتما می‌شناسید! یعنی اگر فرصت زندگی گردن در شیراز نصیبتان شده باشد، حتما گذرتان به آن میدان نمازی معروف و آن ملاصدرای زیبا با درخت‌های افرای چهل ساله‌اش افتاده است! و خوارزمی، درست در ابتدای ملاصدراست!

اینجا، یکی از شلوغ‌ترین معابر شهر است! جایی که شانس برخورد با یک آدم تکراری در دو روز متوالی بسیار اندک است! پس جایی است مناسب برای کاسبی کردن و خرج زندگی را درآوردن!

اما این بار، جنس کاسبی‌ها، اندکی متفاوت‌تر است! آدم‌هایی که اینجا می‌نشینند، نه برای تبدیل آپارتمان صد متری‌شان به صد و پنجاه متر، نه برای تبدیل ماشین دویست میلیونی‌شان به چهارصد میلیون، نه برای یک سفر دلچسب به قشم و کیش و ترکیه، که برای نان شب‌شان می‌جنگند!

و این جنگیدن، به تمامی معنا، عینیت می‌یابد!

آدمهایی که تمام آنچه در اختیارشان است، یک لیف حمام یا جورابی سفید رنگ یا یک عروسک دست‌ساز است!

آدم‌هایی که  هر لقمه‌ای که در می‌آورند، یک قرص نان است برای یک شب دیگر، با شکم گرسنه سر روی بالشت نگذاشتن!

آدم‌هایی که شاید در یک کلمه بتوانم بگویم، از هر فروشنده‌ای، از هر کاسبی، قابل احترام‌تر‌اند؛ چرا که نه آن مغازه‌های چند میلیاردی پاساژ‌های شیک و پیک شهر را صاحب‌اند و نه آنقدر خوش بر و رو که با دلبری‌هاشان، جنس‌های بنجل‌شان را چند برابر به پاچه ملت فرو کنند و نه آنقدر خوش صحبت که با حرف‌های صد من یک غازشان، حسابی جلوی جنس مخالفشان دلبری کنند تا شاید آن فرومون‌های جنسی‌شان کاری کرد و توانستند در کنار یک فروش خوب، یک شب خوب هم برای خودشان بسازند!

خلاصه آنکه، اینان، به معنای واقعی کلمه، فروشنده‌اند! و تنها متاع‌شان، آن چیزی که من هر روز با چشم‌هایم می‌بینم، غرورشان است!

آن جوراب بی‌کیفیتی که من از او می‌خرم، تکه‌ای از روح شکسته‌اش است! و این بهای اندک، بهای انسانیت است!

اما، در بین تمام آدم‌هایی که تاکنون در میان‌شان دیده‌ام، بیشتر از همه، در روزمرگی‎‌های دخترکی دانشجو غرق شده‌ام که فروشنده‌ی عروسک‌هایی سفیدسیاه بود! و در تمام این مدت، که شاید بیشتر از دو ماه باشد، همیشه به این فکر کرده‌ام که ای کاش، زندگی جوری رقم نخورد که همان دخترک عروسک‌فروش، تبدیل به عروسکی تن‌فروش شود…

پی‌نوشت نخست: مدت‌های مدیدی بود که در برابر آنچه در ذهنم می‌گذشت، مقاومت می‌کردم! آنچه باعث شد از این موضوع بنویسم، پیرمرد نیازمندی بود که امروز با او برخورد کردم! و آن صحنه، یکی از غم‌انگیز‌ترین صحنه‌هایی بود که تاکنون دیده بودم!

پی‌نوشت دوم: اینکه فقر ریشه‌های عمیق دارد، اینکه ریشه‌کن کردنش کار من و تو نیست، اینکه سیستم باید فکری به حال شرایط کند، اینکه نباید از ما آدم‌هایی که به قول معروف دستمان به هیچ کجا بند نیست انتظاری داشت، همه درست و به جا هستند! اما سوال من این است: من، به سهم خود، چه کرده‌ام؟

پی‌نوشت سوم: هر چه فکر کردم، نتوانستم عنوانی برای آنچه نوشته‌شد بیابم! نمی‌دانم چرا، اما انگار برای‌مان عادی شده است که دیگر با/بی‌عنوان، چندان تفاوتی نمی‌کند…

فوتر سایت