مدتهاست که چیزی منتشر نکردهام و این را بیشتر به پای این میگذارم که دل و دماغ زندگی نبوده یا شاید هنوز قرصها اثر نکردهاند. کی خیالش را میکرد که در میانهی بیست و هفت سالگی، در اینجای زندگی باشم. اصلا در محالترین سناریوها هم، همچین سرنوشتی را متصور نبودم و حالا دارم چیزهایی را تجربه میکنم که شاید امیدی به تجربهکردنشان نداشتم یا ابدا میلی به آنها. این روزها {ادامه...}
پست وبلاگ
بیتو، قلمی نمانده که نوشتن بیاموزد و چکاوکی دیگر بر سر کوچهی تنهایی، آواز بخواند. اما این با تو بودن است که جانی دوباره نثار تکتک مرغابیان تنها میکند. ای عزیزترینِ جان، بیپروا به تو میگویم که دوستداشتنت چه شجاعتی میخواست چرا کو در اوج معنایی و هر روز دیدنت، چه شعف بزرگی است در میان نامردمیهای زمانه. ای پاکترین عشق، ای مهتابِ نیلگونِ شبهای تار، بتاب بر این خسته {ادامه...}
پیشنوشت: ابتدا نوشتهی زیر از ابوطالب صفدری که در صفحهی اینستاگرام او منتشر شده است را بخوانید؛ یا اگر قبلا خواندهاید، دوباره بخوانید: بیایید دو مشاهده ی زیر را در نظر بگیریم: مشاهدهی اول: در دانشگاههای غربی کسی را دکتر یا استاد صدا نمیزنند .خیلی ساده او را به اسم کوچک صدا میزنند. به اسم کوچک صدا زدن شاید خیلی چیز بزرگ و مهمی به نظر نرسد اما به نظرم {ادامه...}
تلویزیون روشن است. بیخودترین بازیِ یورو 2024 همینطوری برای خودش دارد پخش میشود و بعد قرار است بیخودترترین بازی باقی مانده را هم ببینم. چند روزی است که هی میآیم چیزی بنویسم بعد یادم میآید آخرین باری که دهانم را باز کردم و حرفی زدم، چه لطماتِ جبران ناپذیری، روح و روانم را آزرد و بعد پشیمان میشوم. خیال میکنم دیگر انیجا هیچ تعلقی به من ندارد. نه کسی آن {ادامه...}
تجربهی غریبی است؛ آرام گرفتن در یک چهاردیواری بزرگ که هر لحظه میتوانی با سرفهای، آرامشش را بخراشی. شاید در هیچکجای این کرهی خاکی، آن هم در میان مردمانی که هر روز، بیشتر از آنکه گوش دهند، شیفتهی فریاد و جار و جنجالند. همهی اینها زمانی که به هر دلیلی چیزی تو را میآزارد، شفافتر میشود. یک عطسه، یک صدای ناخراش که از قعر گلو برمیآید یا حتی، یک موبایل {ادامه...}
چند وقتی هست که دوست دارم چیزهایی بنویسم. مثلا نقدی در باب یک فیلم مزخرف، یا یک شاهکار ادبی؛ یا نمیدانم، یک غر زدن طولانی با چاشنی طنز. حس میکنم دیگر آن شور و شوقی که به نوشتن بود، نیست. نه اینکه نباشد، بارها در نطفه خفه میشود. چیزهایی که سوهان روحند، با یک توییت ساده خاتمه مییابند و خشم منتج از دیدار این هزاران روباه صفت به خودخوری غمینی {ادامه...}
دیروز، همین دیروز که عین هر روز خیلی خوش و خرم، از خواب بلند شدیم، دست و رویی شستیم بعد انگار که واقعا نجات دهنده در همان آینهی بخار گرفته باشد، به سر تا پای نحیفمان نگاهی انداختیم و بعد در شلوغی روزهایمان گم شدیم، یکی از اتند های جوان که از قضا خودش روانپزشک هم بود، خودشکی کرد و رفت که رفت که رفت. اصلا دیگر آدمیزاد نمیداند دارد {ادامه...}
گذر عمر که کمکم، چشمانت را کور میکند، ذره ذره معنای بودن را میفهمی؛ عشقِ واقعی را میچشی و در سراشیبی زندگی، به سمتِ عمری جاودانه اوج میگیری. این بودن، این تمنای حضور واقعی عزیزی در شانهی همیشه خاکی زندگی، تنها امیدِ چشمانِ همیشه منتظرت برای جبرانِ آنچه دنیا به تو نبخشیده، میشود. چونان پرندهای در بلندای قله، آنجا که دستِ ناپاکِ هیچ دوپایی خاک را نیالوده، آنجا که سوزِ {ادامه...}
سلام زندگیِ من، سلام فاطمهی دلانگیز روزها و شبهایم حالت چطور است؟ حال دلت چطور است؟ عمر من، اگر بپرسی چرا زندهام؛ جوابی جز تو ندارم! اگر بپرسی چرا نفس میکشم؛ جوابی جز تو ندارم! اگر تا ابد از بودن و زیستن و زندگانی در میانِ تمام خوشیها و ناخوشیها بپرسی، جوابی جز خودت نخواهی یافت و این حتی گوشهای از عظمت حضورت در سرتاسر زندگیام را هم به تصویر {ادامه...}
چندمیست؟ نمیدانم. فقط میدانم که که یک آدم زحمتکش دیگر، به جرم دنبال کردن علایقش از دست رفت. زندگیاش به پایان رسید و حالا، همین لحظه و شاید تا سالها بعد، مادری به یادِ جوانِ از دست رفتهاش، زار زار مویه خواهد کرد؛ درست در همان لحظهای که در شلوغیِ اورژانسِ خرابشدهای، با نفهمترین موجود روی زمین سر و کله میزنی که به خدا، این چرکخشککن لعنتیای که میگویی، ربطی {ادامه...}