اگر نگویم همیشه، اما لااقل در بخش گستردهای از زندگیام، هیچگاه حتی به خاطرم خطور هم نکرد که زمانی میرسد که دغدغه زندگیام، نداشتنِ دوستانی باشد که بتوانم رویِ آنها حساب کنم. لااقل تا زمانی که در دبیرستان، خوشخوشانمان بود و بعد در آن چند ترمِ اول دانشکده که هنوز همان روحیهیِ خوشخوشانی و اعتماد به هرکسی و هرچیزی را از دست نداده بودم، همیشه، دوستی بود که ساعات تنهایی {ادامه...}
دسته: نوشتههای روزانه
چند خط زیر، بخشی از کامنتی بود که امروز خواندم و ادامه، جوابِ من به آن که خیال کردم بهتر است به شکل پستی کامل، منتشر شود: مسئله من همین تنهایی. این تنهایی که، علیرضا، این تنهایی همیشه با انسان بوده و هست و خواهد بود و جزوی از وجود ماست بعضی وقتها زیادی رخ نشون میده و حس بدی به ادم میده. تنهایی- نه همونی که توگفتی- اینکه تو {ادامه...}
شاید اولین پرسشی که بعد از مدتی نوشتن دربارهی موضوعی خاص که قرار نیست در انتها هیچ آوردهی مالی به همراه داشته باشد (مثل خاطرات روزانه یا راهنمایی دیگران) به ذهن برسد، این چرای بزرگ و بیجوابی است که خود نوشتن را به چالش میکشد. نوشتن، برای عدهای تبدیل به یک عادت اجتنابناپذیر میشود و گاهی فرد بدون اینکه حتی از کار روتین خود آگاه باشد، شروع به نوشتن میکند. {ادامه...}
صبحم را با آواز زیبای برخورد قطرات درشت باران به پنجرهی اتاق شروع میکنم. ناخودآگاه به یاد مادربزرگ میافتم. قول داده بودم امروز به خانهشان بروم و حالا بهانهی خوبی است برای کنسل کردن یک قرار. بلند میشوم، به زحمت خودم را از رختِخوابِ گرم و نرمم جدا میکنم. پنجره را باز میکنم و میگذارم آب به زندگیام جاری شود. انگار طوفان میآید. بعد تمام عاشقهای زمین که پشت پنجره {ادامه...}
مقدمه تجربهها نخستین، سرنوشتسازاند. این را شاید بتوانیم پس از ازسرگذراندن بسیاری از اتفاقاتِ ریز و درشت، عمیقا درک کنیم. درکی که منجر به تفکر، پیرامون آن موضوع خواهد شد. درکی که به قول معروف، چشم ما را به روی حقیقت ماجرا باز خواهد کرد. نخستین تجربه، مانند فانوسی در تاریکی، راهنما و راهگشای ما به سمتی خواهد بود که غالبا، انتهای مشخصی ندارد اما قدمگذاشتن در آن، بهتر از {ادامه...}
امروز، بعد ازینکه کلی در هجو زندگی و فکرهای خرچنگ قورباغهام درازگویی کردم، سری به وبلاگهایی زدم که عادت دارم چکشان کنم! در این میان، یک چیزی حسابی اذیتم میکرد: «چقدر ابتذال!» البته شاید از دید من؛ و یا شاید روی این عبارت به سمت خودم باشد! در واقع این عبارت، تنها چیزی بود که به خاطرم رسید و نمیدانم در این میان، این منم که دچار این ابتذال در {ادامه...}
پینوشت: تو همین بیست و چهار ساعت گذشته، بارها و بارها چیزهایی نوشتهام و بعد همه را پاک کردهام! نمیدانم این وضع تا کی ادامه پیدا میکند اما عادت دارم به این چیزها! حرفهایی که در دقیقهی اول خاصیت انتشار دارند اما هرچه بیشتر روی کاغذ میآیند، بیشتر از قبل از آنها فرار میکنم و کمتر دوست دارم کسی جز خودم به آنها واقف باشد چرا که به شددت جنبهی {ادامه...}
چشمانم دو دو میزند! صدای بخاری، سکوت فضا را برایم به موسیقی ناهمگونی از بدبیاری و تلخی مبدل میسازد! این کیبورد لعنتی، آنقدر بالاست که شانههایم را به در میآورد! میخواهم جایم را عوض کنم! . . . جای جدیدم، حس حالی دیگر دارد! همین چند دقیقهپیش، مشتی مهمان برایمان امده است! من، اما، جدا افتاده از جمع، در مسکنی دیگر به سر میبرم! دور و برم، پر است از {ادامه...}
از نظر من، مرگ، یک فرایند طبیعی غیرقابل اجتناب با تمام تعاریف مرسومی است که سالها در قالب شعار، با آنها روبرو شدهایم! یک مسیر رفتنی که دیر یا زود، سرنوشت ما خواهد بود! گریه کردن برای رفتگان، نوعی تخلیهی عاطفی برای فرار از تخریبشدن توسط بخشی از هورمونهاست تا باز، فردا، انرژی کافی برای بیدار شدن و راه رفتن داشته باشیم! گریستن، نوعی سمزدایی خارقالعاده برای فرار از ترسی {ادامه...}
پیشنوشت: چند خط زیر، مثل همیشه، محصول بیدارخوابیهای پایانناپذیری است که به طرز وحشتناکی ریتم زندگیام را بهم ریختهاست! ایدهی اولیه، اما، بعد از خواندن چند خطی از چند نفر از همکلاسیها، شکل گرفت! بسیار پیشآمده است که در جمعی، یا حتی در مکالمات دو نفرهی خود، با افرادی برخورد کردهایم که دائما از خود و دستاورهای خود و حتی بعضا، خانوادهشان به طرز عجیبی تعریف میکنند! حتی گاهی، خودمان، {ادامه...}