مقدمه
چند وقت پیش، دانیال، رادیودیو را به من معرفی کرد. رادیودیو، از آن پادکستهای به قول جواد، سانتیمانتالی است که ادبیات و موسیقی را در هم میآمیزد تا روحی تازه به زمان بخشد.
آن معرفی همانا و اعتیاد من به این مجموعه همانا. اما بحث، وجود یا عدم وجود این مجموعه نیست؛ بلکه انتخابی است که رادیودیو را خاص میکند. رادیودیو تلاش میکند موسیقی و ادبیات یک منطقهی خاص را به ما بشناساند. برای مثال، در آخرین اپیزود، به سراغ اقلیم کردستان رفتهاند و طعم ادبیات و موسیقی این منطقه را به شنونده میچشانند.
اما آنچه من از رادیودیو به یادگار گرفتم، تنوع خیرهکنندهی موسیقی و ادبیات ملل گونهگون است که روح تاریخی آن منطقه را با تو همراه میکند تا این تفاوت فرهنگ، در جسم و جانت رسوخ کند.
اما سعی من بر این است که در حد توان، بخشی از اشعار و موسیقی ملل گونهگون را در هر پست در کنار یکدیگر گلچین کرده و بدین ترتیب، تجربهی متفاوتی را رقم بزنم. این اشعار، غالبا از وبسایتها و کتابهای مختلف گلچین شدهاند و آنجا که ممکن بوده است، شعر اصلی نیز آورده شده است.
در انتهای هر مجموعه، منبع اشعار ذکر شده است.
امیدوارم لذت ببرید.
(هر مجموعه، به تدریج کاملتر خواهد شد.)
شعر عرب
چشمهایی هستند
که نور را نمیبینند
خاطراتی، که به یاد نمیآیند
لبخندهایی که لذتی نمیبخشند
اشکهایی که دردی را نمیشویند!
کلماتی، چون سیلی
و احساساتی، که هستند…
روحی هست
که هیچچیز
تسلایش نمیبحشد.
مرام المصری/ سید محمد مرکبیان
از کتاب «چون گناهی آویخته در تو»
نپرسیدند آنسوی مرگ چیست؟
گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین میدانستند
سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود
چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟
در کنار زندگیمان زندگی میکنیم و زنده نیستیم
گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است
که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند
و ما همسایگان غبار گذشتههاییم
زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ
هر جا که پنهانشان میکنیم
از غیاب سر بر میآورند
زندگی ما باری است بر دوش نقاش
که به نقش میکشمشان و …
به یکی از ایشان تبدیل میشوم و …
مه مرا در خود میپوشاند
زندگی ما باری است بر دوش ژنرال
چگونه از یک روح خون سرازیر میشود؟
و زندگی ما…
باید همانگونه باشد که میخواهیم
میخواهیم اندکی زنده باشیم
نه برای چیز خاصی
بلکه تا قیامت را پس از این مرگ محترم بشماریم
و بدون قصد، اقتباس کردند سخن فیلسوف را
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی هستیم، اون نیست
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی او هست، ما نیستیم
و رویاهاشان را مرتب کردند
به شیوهای متفاوت
و ایستاده به خواب رفتند…
«محمود درویش»
چسبیدهام به تو
بسان انسان
به گناهش
هرگز
ترکت نمیکنم.
مرام المصری/ سید محمد مرکبیان
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
«پس تا فردا»
ریش تراشیدم دوبار
کفشهایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم .
قهوهای خامهدار.
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود.
شاید در راه است
شاید لحظهای یادش رفته
شاید… شاید..
«محمد درویش»
از هیچ چیز خوشم نمیآید
مسافری در اتوبوس می گوید
– نه رادیو – نه روزنامههای صبح
و نه قلعههای بالای تپهها
میخواهم گریه کنم
راننده میگوید : منتظر باش به ایستگاه برسیم
و آن وقت به تنهایی هرچه میتوانی گریه کن
خانمی میگوید : من هم همینطور،
من نیز از چیزی خوشم نمیآید،
به پسرم جای قبرم را نشان دادم
او را دوست داشتم و مرد، و با من وداع نکرد
یک دانشگاهی میگوید : و من هم نه، از هیچ چیز خوشم نمیآید
باستانشناسی خواندم بی آنکه در سنگ هویتی بیابم ، آیا واقعا من من هستم ؟
سربازی میگوید:من نیز، از هیچ چیز خوشم نمیآید
محاصره شدهام شبحی هر روز محاصرهام میکند
راننده عصبانی میگوید : خب به ایستگاه آخر نزدیک شدیم،
آمادهی پیاده شدن باشید
فریاد میکشند : می خواهیم ایستگاه را رد کنی
و سرعت میگیرد
اما من میگویم : مرا همینجا پیاده کن،
من هم مثل آنهایم از هیچ چیز خوشم نمیآید
ولی از سفر کردن خسته شدهام.
«محمود درویش/ اسدلله مظفری»
من فیلم نیستم
که تنها برای مردن به وطنش برمیگردد
من قورباغه نیستم
که وطنم قور قور شامکاه باشد
من ماهی نیستم که وطنش خیزاب است
هر جا که برود
من افعی نیستم، که هر سال پوست میاندازد
و از آن کیفی میسازد برای چسب وطنی تازه
من خرگوش نیستم که وطنش تناسل است
من سگ نیستم که شادمانه دم میجنباند
برای کسی که خوراکش میدهد
و از حرارت سرشارش میکند
و قلادهای زرین در گردنش میاندازد
من گربه نیستم که بستره عشوهگری را
به عنوان وطنش اعلان میکند
من پروانه نیستم که وطنش رنگ ها و فضاهاست
من نیکو میدانم
که از هزاران سال پیش زاده شدم
و میدانم که کجا زاده شدم
«غاده السمان»
به خوابم اگر نیایی به همه خواهم گفت
خورشید را که روی زمین راه می رفت
خواهم گفت: اقیانوسها را که به دست گرفته بودی
و باچشمانت چگونه شب را روز می کردی
برای داشتن تو
اگر بخواهی خنجر به گلو می گیرم
وعید عشاق را رقم خواهم زد
می خواهم خنجرت گلویم را پاره کند
بی آنکه خدا دلش بسوزد
برای داشتن تو
پای پیاده خط استوا را خواهم دوید
تمام صحراهای دور و نزدیک
می خواهم به نام تو جهان را نشانه بگذارم
برای داشتن تو
هم اشک یعقوب می شوم
هم ناله زلیخا
هم زبان بلقیس
برای داشتن تو حتی
شهید می شوم
«سهام الشعشاع/ بابک شاکر»
مرا باور کن ای مرد
تنها مسیح نبود که مرده ها را زنده می کرد
بارها دیده ام با بوسهای
تو را به این جهان آوردهام.
«سهام الشعشاع/ بابک شاکر»
۱۵
می خواهم دوستت بدارم خاتون من !
پیش ازآن که قلب من قطعه ای یدکی گردد
که در داروخانه ها موجود است
از آنها که پزشکان قلب “کلیولند” می سازند
مثل تولید کفش !
«نزار قبالی/ یدالله گودرزی
بخشی از شعر بلند «دوستت دارم تا آسمان اندکی فراتر رود»
پرنده سبز رنگ را
بر روی دستانم برمیدارم
و پیش میروم
شاید،
بال کوچکی
برایم سبز شود.
«سوزان علیوان»
منبع اشعار بالا: وبسایت اکولالیا
من تُحِب، ليس نصفك الآخر،
هو أنت لكن في مكان آخر..!
و آن کسی را که دوست داری،
نيم دیگر تو نیست
او تویی اما جایی دیگر..!
جبران خليل جبران/ علی م (+)
تقولُ: متى نلتقي؟
أقول: بعد عام و حرب
تقول: متى تنتهي الحرب؟
أقول: حين نلتقي!
میگوید: دیدارمان کِی؟
میگویم: یک سال و یک جنگِ دیگر
میگوید: کِی پایان جنگ است؟
میگویم: وقتِ دیدار ما!
محمود درويش/ نرگس قندیلزاده (+)
الموت لا یوجع الموتی
الموت یوجع الأحياء…
مرگ، مردگان را اذیت نمیکند
مرگ، زندگان را به درد میآورد..
محمود درویش/ اسماء خواجهزاده (+)
فلا هو بالقرب الذي يريح الفؤاد
ولا هو بالبعد الذي ينهي حبائل الأمل..
نه آنچنان نزدیک است که دل آرام گیرد
نه آنچنان دور تا رشتههای امید بگسلد..
إبن عربي/ محبوبه افشاری (+)
قبّلتها عند الصباح فجاوبت
أفطرت یا هذا و نحن صیام ؟!
فأجبتها أنت الهلال و عندنا
الصوم فی مرأي الهلال حرام!
صبح بوسیدمش به پاسخ گفت
بوسهٔ روزه هیچ کس چیده است؟
گفتمش این هلال زیبا را
هر که بیند گمان برد عید است!
سید علی طباطبایی (+)
«إلی حبيبتي في رأس السنة»
أنقل حبي لك من عامٍ إلى عام
كما ينقل التلميذ فروضه المدرسية إلى دفترٍ جديد
أنقل صوتك و رائحتك و رسائلك
ورقم هاتفك و صندوق بريدك
وأعلقها في خزانة العام الجديد
وأمنحك تذكرة إقامة دائمة في قلبي..
إنني أحبك
ولن أتركك وحدك على ورقة 31 ديسمبر أبداً
سأحملك على ذراعي
وأتنقل بك بين الفصول الأربعه
ففي الشتاء، سأضع على رأسك قبعة صوف حمراء
كي لا تبردي
وفي الخريف، سأعطيك معطف المطر الوحيد
الذي أمتلكه
كي لا تتبللي
وفي الربيع
سأتركك تنامين على الحشائش الطازجه
وتتناولين طعام الإفطار
مع الجنادب والعصافير
وفي الصيف
سأشتري لك شبكة صيدٍ صغيره
لتصطادي المحار
وطيور البحر
والأسماك المجهولة العناوين
«به محبوبم؛ در آغاز سال»
دوست داشتنت را از سالی به سال دیگر منتقل میکنم
همانند دانشآموزی که تکالیف مدرسهاش را به دفتر جدیدش انتقال میدهد!
صدایت را، شمیمت، نامههایت، شماره تلفنت و صندوق پستیات را [همه و همه را به سال جدید] منتقل میکنم-
-در كمد سال جديد آويزانشان میکنم
و جواز اقامت دائمی در قلبم را برایت صادر میکنم
من دوستت دارم!
و [یقین بدان] تو را بر روی برگه ۲۹ اسفند، تنها، رها نمیکنم
تو را میان بازوانم حمل میکنم و بین چهار فصل سال میگردانمت
در زمستان، کلاه بافتنی قرمزی بر سرت خواهم گذاشت تا سردت نشود
در پاییز تنها بارانیای را که دارم به تو خواهم داد که خیس نشوی
در بهار میگذارم آرام روی چمنهای تازه به خواب [ناز] فرو روی
و با پرستوها و گنجشکان صبحانه بخوری
و در تابستان تور کوچکی برایت خواهم خرید تا صدفها و مرغان دریایی و ماهیان بی نام و نشان را صید کنی
نزار قباني/ علی م (+)
إذاً..اتهموني بحبك!
وها أنا أقسم بأنني مذنبة بالتهمة بكل فخر!
وأؤكد للمدعي العام أسوأ شكوكه!
وأشهر حبي لك على رماح القبيلة!
و ليحكموا علي بالسجن المؤبد داخل شرايين قلبك!
أو بالنفي إلى عينيك!
آه! من هم زنم؛ زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال!
غادة السمان/ فروغ فرخزاد (+)
كأنَّ حياتنا
حِصَصٌ من الصحراء
مُخْتَلفٌ عليها بين آلهة العِقار و نحن جيرانُ الغبار الغابرونَ.
حياتنا عبءٌ على ليل المُؤرّخ
«كُلّما أخفيتُهم، طلعوا عليَّ من الغياب..»
گویی زندگی ما
تکه بیابانهایی است
که صاحبان زمین بر سر آن
جدال میکنند در حالی که ما، همسایه غبارِ گذشتگانِ خود هستیم.
زندگی ما
بار سنگینی است بر شبهای تاریخنگار
[آن هنگام که می نویسد:]
«هر آن کسانی که پنهانشان داشتم،
از غیب بر من چهره نمایاندند..»
محمود درویش/ ریحانه شجاعیفر (+)
فَلَوْ أسْتطيعُ طِرْتُ إلَيك شَوْقاً
وكيفَ يطيرُ مقصوصُ الجناحِ..
اگر میتوانستم، از دلتنگی به سویت پرواز میکردم
اما بالبریده چگونه میتواند پر بکشد..
ابن زیدون/ نغم واو (+)
ما أجهل الناس الذین یَتَوهمونَ أن المَحَبة مُتولدةِ بالمعاشرةِ الطویلة و المرافقةِ المستمرة.
إنَّ المَحبة الحقیقةَ هی ابنة التفاهم الروحي و إن لم یَتِمُّ هذا التفاهم بلحظةِِ واحدةِِ، لا یَتِمُّ بِعامِِ و لا بِجیلِِ کامل..
چه نادانند آن مردمی که گمان میکنند عشق با معاشرت طولانی و همراهی مستمر پدید می آید.
عشق حقیقی آن است که زاده سازگاری روحی باشد و اگر این تفاهم در یک لحظه کامل نشود، در یک سال و یک نسل تمام نیز به تکامل نمی رسد..
جبران خلیل جبران/ مژده توسلی (+)
لا يكفيك أن تنساها!
يجب كذلك أن تنسى أنك نسيتها..!
اینکه از یاد بُردیاش
کافی نیست!
باید از یاد ببَری
که از یاد بُردیاش..!
أحمد خالد توفيق/ سعید هلیچی (+)
منذ اليوم الذي عرفتك فيه
وأنا أضحك وأبكي في آن
فنصف حبك ضوء والباقي ظلام
صيف و شتاء على سطح واحد
وربما لذلك ما زلت أحبك..
از روزی که شناختمت
همزمان میخندم و میگریم
نیمی از عشقت روشنایی و نیم دیگرش تاریکیست
یک بام و دو هواست
شاید برای همین است که همچنان دوستت دارم..
غادة السمان/ زهرا ابومعاش (+)
إخترعت حبّك
كي لا أظلّ تحت المطر بلا مظلّة.
عشقت را آفريدم
تا زیر باران بدون چتر نباشم..
غادة السمان/ عبدالحسین فرزاد (+)
أنا العاشق السيء الحظَّ
لا أستطيع الذهاب اليكِ
ولا أستطيع الرجوع اليّ
تمرد قلبي عليّ…
من آن عاشق نگون بختم
که نه میتوانم سوی تو بیایم
نه میتوانم به خودم برگردم
قلبم علیه من عصیان کرده است..
محمود درویش/ پریسا فرخی (+)
نَفسِـی عَلَى زَفَرَاتِهَا مَحبُوسَةٌ
یا لَیتَهَا خَرَجَـت مَـعَ الزَّفَـرَاتِ
لَا خَیرَ بَعـدَكَ فِی الحَیـاةِ وَ إِنَّمَا
أَبكِی مَخَـافَةَ أَن تَطُولَ حَیاتِی
مَالِي وَقَفتُ عَلَى القُبُورِ مُسَلِّماً
قَبرَ الحَبِيبِ فَلَم يَرُدَّ جَوَابِي
أَ حَبِيبُ مَا لَكَ لَا تَرُدُّ جَوَابَنَا
أَنَسِيتَ بَعدِي خُلَّةَ الأَحبَاب
ای روی دلفروز تو شمع شبانه ام
شد بی فروغ روی تو تاریک خانه ام
ای بنت سید قرشی، در فراق تو
از دل هزار تیر بلا را نشانه ام
بعد از تو خیر نیست به قاموس زندگی
ترسم که طول عمر شود در زمانه ام
در تنگنای تن شده محبوس روح من
ایکاش مرغ جان بپرد رآشیانه ام
زهرا چرا جواب علی را نمی دهی
ای با خبر ز سوز دل عاشقانه ام…
عاشقانه ای منسوب به علی بن ابیطالب در فراق همسرش/ برگردان منظوم: شهریار (+)
و ما رویایی بیشتر از یک زندگی که (واقعا) شبیه زندگی باشد نداشتیم…
«هی»
اللغة التي لايفهمها غيري..
«او»
واژهای که هیچکس غیر من نمیفهمدش..
عربيات/ طیبه بهشتیمعز (+)
و لأنّك تحبني فإن العالم صار أكبر
و السماء أوسع
و البحر أكثر زرقة
و العصافير أكثر حرية
و أنا ألف ألف مرة أجمل..
و چون «تو» مرا دوست میداری، جهان بزرگتر شده است
و آسمان فراختر
و دریا آبیتر
و گنجشکان آزاد و رهاتر
و «من» هم، هزار هزار بار زیباتر شدهام..
سعاد الصباح/ علی م (+)
موسیقی عرب
ولما تلاقينا على سفح رامة
وجدت بنان العامرية أحمرا
فقلت خضبت الكف على فراقنا
قالت معاذ الله ذلك ما جرى
ولكنني لما وجدتك راحلا
بكيت دما حتى بللت به الثرى
مسحت بأطراف البنان مدامعي
فصار خضابا في اليدين كما ترى
و آنگاه که یکدیگر را در دامنه تپهای ملاقات کردیم
دستان «لیلی» را سرخ يافتم
پس گفتم: آیا پس از جداییمان حنا بستهای؟
گفت: پناه میبرم به خدا كه چنین کرده باشم!
اما آنگاه که دریافتم میخواهی [مرا] ترک کنی
آن چنان خون گریستم که خاک زمین از اشکهایم، تر شد؛
با انگشتان، اشکهایم را پاک کردم و اکنون دستانم را اینگونه خضاب کرده و [رنگین] میبینی!
منبع
و أمرّ ما لقيتُ من ألم الهوى
قرب الحبيب و ما إليه وصول
كالعيس في البيداء يقتلها الظمأ
و الماء فوق ظهورها محمول
أيا بدرا كم سهرت عليك نواظري
أيا غصنا كم ناحت عليك بلابل
البدر يكمل كل شهر مرة
و هلال وجهك كل يوم كامل
أنا أرضى فيغضب قاتلي فتعجبوا
يرضى القتيل و ليس يرضى القاتل!
و تلخ تر از رنج عشق، نزدیکی به محبوب [و در همان حال] به وصال او نرسیدن است!
چونان شتری که در صحرا آب بر پشت خود میبَرَد؛ اما تشنگی او را هلاک می سازد!
ای ماه تمام! -چقدر خیره به تو- دیدگانم، شب را به صبح رساندهاند
و ای شاخه! چقدر بلبلان بر تو آوازه اندوه سر دادهاند!
قرص قمر، هر ماه، یک مرتبه کامل میشود
[اما] هلال روی تو هر روز، بدری تمام است!
من به ذبیح عشق بودنم راضی و خوشنودم و قاتلم خشمگین و غضبناک
و [مردمان] چه متعجب خواهند بود که قتیل راضی است و قاتل راضی نمیگردد!
منبع
اپیزود هفتم رادیودیو، اختصاص دارد به موسیقی و ادبیات عرب. بشنوید و لذت ببرید.
Oh storyteller
tell us a story
Make it a tale
Tell me about the people of old
Tell me about 1001 Nights
And about Lunja daughter of the Ghoul
And about the son of the Sultan
I’m about to tell a story
We’ll be far from this world
I’m about to tell a story
Everyone of us has a story in his heart
Narrate and forget we’re adults
In your mind we’re young
Tell us about heaven and hell
About the bird that never flew in his life
Make us understand the meaning of the world
Oh storyteller tell it just as they told you
Don’t add anything, don’t leave anything out
We could see into your mind
Narrate to make us forget this time
Leave us at once upon a time (+)
Keep me in mind, who forbids you
ديرني في بالك، يا اللي نهواك
I chose you, my heart chose you and did not pour your throat
أنا قلبي اختارك، قلبي اختارك وما صبت دواك
Today you are with me and lunch, Dra?
اليوم راك معايا وغدوة يا درا؟
This is the world, the sweet and bitter around the world
هذه حوال الدنيا، حوال الدنيا حلوة ومرة
Other than you, not you, except you who entered my heart
غير إنت، غير إنت، غير إنت اللي دخلت لقلبي
Other than you, not you, except you who inhabit my heart
غير إنت، غير إنت، غير إنت اللي ساكن قلبي
My current puzzles me, my night pays me
حالي محيّرني، ليلي مسهّرني
And oh my life, forbidden my life, you suffer in me
وعلاش يا عمري، حرام يا عمري تعذب فيّ
Spring does not last, and the rose shriek
الربيع ما يدوم، والورد يذبال
I am excused, I am excused Derni in mind
وأنا حالي معذور، حالي معذور ديرني في البال
Other than you, not you, except you who entered my heart
غير إنت، غير إنت، غير إنت اللي دخلت لقلبي
Other than you, not you, except you who inhabit my heart
غير إنت، غير إنت، غير إنت اللي ساكن قلبي
My current puzzles me, my night pays me
حالي محيّرني، ليلي مسهّرني
And oh my life, forbidden my life, you suffer in me
وعلاش يا عمري، حرام يا عمري تعذب فيّ
Spring does not last, and the rose shriek
الربيع ما يدوم، والورد يذبال
I am excused, I am excused Derni in mind
وأنا حالي معذور، حالي معذور ديرني في البال
Other than you, not you, except you who entered my heart
غير إنت، غير إنت، غير إنت اللي دخلت لقلبي
Other than you, not you, except you who entered my heart
غير إنت، غير إنت، غير إنت اللي دخلت لقلبي
Other than you who inhabit my heart
غير إنت اللي ساكن قلبي (+)
اگر میتوانستم چشمانم را ببندم
و رویاها دستان مرا میگرفتند،
برمیخاستم و بر آسمانهای نو پر میگشودم
و آنگاه حزن خود را فراموش میکردم.
اگر میتوانستم در تخیل خود سفر کنم،
کاخها و شبهایی پرعشق خلق میکردم،
تا آنجا امیدهایم قد بکشند
و آنوقت دردهایمان را فراموش میکردیم.
دنیایی که مردمان امروز را در آن میبینیم،
سیمایی انباشته از ظلم، بدبختی و رنج دارد.
همراه با واقعیتی تلخ که همۀ خواستههایمان را درو میکند.
دنیایی که دیوارههای استبداد بالاتر میرود
و همۀ خیالات و رویاهایمان را خرد میکند
و سیاهی و خودخواهی را در قلبها مینشاند…
آمال مثلوثی/ فرزاد قباد (+)
«صولو على آلة الكمان أداء المایسترو نظیر مواس وفرقته الموسیقیة ضمن فعالیات مهرجان الموسیقا العربیة فی دمشق آب 2015»
تکنوازی ویولن ماسترو که توسط ماوس و گروه موسیقی وی در فعالیت های جشنواره موسیقی عربی در دمشق اجرا شد اوت 2015
لو لم تكوني أنتِ في حياتي
كنت اخترعت امرأة مثلك يا حبيبتي
قامتها جميلة طويلة كالسيف
وعينها صافية مثل سماء الصيف
كنت رسمت وجهها على الورق
كنت حفرت صوتها على الورق
كنت جعلت شعرها مزرعة من الحبق
وخصرها قصيدة وثغرها كأس عبق
وكفها حمامة تداعب الماء ولا تخشى الغرق
كنت سهرت ليلة بطولها
أصور ارتعاشة العقد وموسيقى الحلق
لو لم تكوني أنت في لوح القدر
لكنت کونتک یا حبیبتی
بصورة من الصور
كنت استعرت قطعة من القمر
وحفنة من صدف البحر وأضواء السحر
كنت استعرت البحر والمسافرين والسفر
كنت رسمت الغيم من أجل عينيك وراقصت المطر
لو لم تكوني أنتِ في الواقع
كنت اشتغلت أشهراً وأشهراً على الجبين الواسع
على الفم الرقيق والأصابع
كنت رسمت امرأة مثلك يا حبيبتي شفافة اليدين
كنت على أهدابها رميت نجمتين
لكنّ من مثلك يا حبيبتي
أين تكون، أين…أین… ؟
محبوب من!
اگر در زندگیِ من نبودی
بانویی چون تو را «خلق» میکردم
که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده
و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد
صورتش را روی برگ درختان نقش میزدم
و صدایش را بر برگ درختان
حک میکردم
موهایش را کشتزاری از ریحان،
کمرگاهش را از شعر،
و لب و دهانش را جامی عطرآگین
میساختم
و دستانش را،
چونان کبوتری که آب را نوازش میکند
و ترسی از غرق شدن ندارد.
تمام طول شب را بیدار میماندم
تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشوارهاش را ترسیم کنم
اگر در لوح سرنوشتم نبودی
تو را به گونهای [چنین] میآفریدم:
تکّهای از ماه را قرض میگرفتم،
مشتی صدفِ دریا و روشنای سحر
دریا، مسافران و سفر را وام میگرفتم
ابر را برای چشمانت میکشیدم
و با باران میرقصیدم
اگر در واقعیت نبودی،
ماهها و ماهها به پیشانی بلند
لبهای کشیدهات و انگشتانت میپرداختم
محبوب من!
بانویی چون تو را میکشیدم بلور دست!
و در میان مژگانش دو ستاره درخشان مینشاندم
اما محبوب من!
چه کسی بسان توست؟
کجا خواهد بود؟ کجا…؟ کجا…؟
نزار قبالی/ طیبه بهشتی معز (+)
اخرین به روزرسانی: خرداد 99