همه می پرسند:چیست در زمزمه مبهم آب،چیست در همهمه دلکش برگ،چیست در بازی آن ابر سپید،روی این آبی آرام بلند،که ترا می برداینگونه به ژرفای خیال؟ چیست در خلوت خاموش کبوترها،چیست در کوشش بی حاصل موج،چیست در خندهیِ جام،که تو چندین ساعت،مات و مبهوت به آن می نگری؛نه به ابر،نه به آب،نه به برگ،نه به این آبی آرام بلند،نه به این خلوت خاموش کبوترها،نه به این آتش سوزنده کهلغزیده به {ادامه...}
دسته: شعر
از دل افروزترین روزِ جهان،خاطره ای با من هست.به شما ارزانی : سحری بود و هنوز،گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.گل یاس،عشق در جان هوا ریخته بود.من به دیدار سحر می رفتمنفسم با نفس یاس درآمیخته بود .*می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های !بسرای ای دل شیدا، بسرای .این دل افروزترین روز جهان را بنگر !تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای ! آسمان، {ادامه...}
alireza hashemazar · رازِ آتش! لبانتبه ظرافتِ شعرشهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکندکه جاندارِ غارنشین از آن سود میجویدتا به صورتِ انسان درآید. و گونههایتبا دو شیارِ مورّب،که غرورِ تو را هدایت میکنند وسرنوشتِ مراکه شب را تحمل کردهامبیآنکه به انتظارِ صبحمسلح بوده باشم،و بکارتی سربلند رااز روسبیخانههای دادوستدسربهمُهر بازآوردهام. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم! □ و چشمانت رازِ آتش {ادامه...}
Amir Chamani · رضا براهنی ـ که آفتاب بیاید، نیامد.mp3 نیامد،شتاب کردمکه آفتاب بیاید،نیامد.دویدم از پیِ دیوانهایکه گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریختکه آفتاب بیاید،نیامد.به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتمکه تا نوشته بخوانند،که آفتاب بیاید،نیامد.چو گرگ زوزه کشیدمچو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدمشبانه روز دریدمدریدمکه آفتاب بیاید،نیامد.چه عهدِ شومِ غریبی!زمانه صاحبِ سگ، من سگشچو راندم از درِ خانهز پشت بامِ وفاداریدرون خانه {ادامه...}
گفتمش:ـ «شیرینترین آواز چیست؟»چشم غمگینش بهرویم خیره ماند،قطرهقطره اشکش از مژگان چکید،لرزه افتادش به گیسوی بلند،زیر لب، غمناک خواند:ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»گفتمش:ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغبختِ شورم ره برین امید بست!و آن طلایی زورق خورشید راصخرههای ساحل مغرب شکست! . . .»من بهخود لرزیدم از دردی که تلخدر دل من با دل او {ادامه...}
خیال میکنم. دستانت را گرفتهام. عمر آشناییمان به ماه نمیکشد، اما جسور شدهام. خیال میکنم که دستانت را محکم در آغوش گرفتهام. تنت را به سینه چسباندهام و حرم نفسهایت را در گوش، زمزمه میکنم. جسور شدهام. عشق تو مرا جسور کرده است. عشق تو مرا به دیوانگی کشانده است. عشق تو، عزیزترینِم. حرف بزن آیدا، حرف بزن!من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از {ادامه...}
وقتی دلتنگمبه تو میاندیشم؛ یاد تو مربعیست محو و لرزاندر زمینهی خاکستری روشن در این مربعها، من با بهم زدن پلکهایم، گذشته را نقاشی میکنم. بین من و تو، غبار و دیوار است. به سحر این مربعها، من از دیوارها میگذرم. در رسیدن به تو، تنها راه، گذشتن است.باید چراغ رنگ به دست بگیرم و در خاکستریهایم به دنبال تو بگردم.ای کاش، ای کاش میتوانستم یک قطره بیشتر با سرخ نقاشی کنم. خاکستری، خاکستری، خاکستری صبح، مِه، باران اَبر، نگاه، خاطره در من ترانهای نبود، تو خواندی در {ادامه...}
مقدمه چند وقت پیش، دانیال، رادیودیو را به من معرفی کرد. رادیودیو، از آن پادکستهای به قول جواد، سانتیمانتالی است که ادبیات و موسیقی را در هم میآمیزد تا روحی تازه به زمان بخشد. آن معرفی همانا و اعتیاد من به این مجموعه همانا. اما بحث، وجود یا عدم وجود این مجموعه نیست؛ بلکه انتخابی است که رادیودیو را خاص میکند. رادیودیو تلاش میکند موسیقی و ادبیات یک منطقهی خاص {ادامه...}
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با منگر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارمکه دیده بر گشودم به کنج تنگنا مننه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کسچو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… منز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا مننه چشم دل به سویی، {ادامه...}
پینوشت نخست: خواستم راجع به تمام ساعتها بنویسم اما انگار کلمات، نیامده، در گلویم تبدیل به بغضی میشوند که زندگی را برایم تلخ میکند! پینوشت دوم: چقدر تلخ است که زمان، ذات آدمها را به بیرحمانهترین شکل ممکن برایمان رو میکند! پینوشت سوم: امروز با مادرم صحبت کردم؛ وقتی پرسید چه خبر؟ جواب دادم: یکی از همکلاسیهایم مُرد! به همین سادگی… پینوشت چهارم: چقدر صدای سایه، آرامشبخش است! پینوشت پنجم: {ادامه...}