شرح ماوقع (5)

مدت‌هاست که چیزی منتشر نکرده‌ام و این را بیشتر به پای این می‌گذارم که دل و دماغ زندگی نبوده یا شاید هنوز قرص‌ها اثر نکرده‌اند.

کی خیالش را می‌کرد که در میانه‌ی بیست و هفت سالگی، در اینجای زندگی باشم. اصلا در محال‌ترین سناریوها هم، همچین سرنوشتی را متصور نبودم و حالا دارم چیزهایی را تجربه می‌کنم که شاید امیدی به تجربه‌کردنشان نداشتم یا ابدا میلی به آن‌ها.

این روزها همه‌اش آن جمله‌ی معروف چاپلین که “زندگی در نمای نزدیک تراژدی و در نمای دور، کمدی است” می‌افتم و لااقل سعی می‌کنم کمی از چسبیدن به زندگی بزنم تا شاید آن روی خوبش را هم ببینم.

باید اعتراف کنم که خیلی عوض شده‌ام؛ جز علائقم و آن‌هایی که دوستشان می‌دارم، تقریبا هر چیزی در من دگرگون شده است؛ حتی گاهی ارزش‌هایم. همین هاست که باعث شده‌اند امروز در تکاپوی شناخت دوباره‌ی خودم باشم.

روزها از پی هم می‌گذرند و هر نگاهی در آینه، زندگی‌ام را مثل فیلم کوتاهی برای‌م مجسم می‌کند! گاه خاطراتی را که سال‌هاست به دست فراموشی سپرده‌ام، آنچنان زنده و روشن تجربه می‌کنم انگار همان لحظه، تکرار می‌شوند و بعد این فکر که چرا باید درست در همین لحظه آن را تجربه کنم، ذهنم را ساعت‌ها به خود مشغول می‌کند.

بیش از هر چیز، خاطراتی را که از زندگی در خانه‌های مختلف داشته‌ام، بازمی‌یابم و بعد چیزهای دیگر.

گاه در گوشه‌ای، تنها می‌نشینم و جز سکوت، هیچ نمی‌خواهم. این خواستن نه از روی افسردگی و دلمردگی، که این روزها در بهترین حالت خودم هستم، و نه از روی انزوا و فرار از دیگران است؛ بلکه حس می‌کنم هر چه پیش می‌روم، نیازم به سکوت و تامل در آنچه بر من می‌گذرد، بیشتر و بیشتر می‌شود.

به هر حال، آنچه بر من می‌گذرد، جز این نیست و دیگر حوصله‌ای برای نوشتن در خود نمی‌یابم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت