پیشنوشت: این عکس، گویای تمام ماجراجوییهای من است.
کارم شده، رودار به این و آن زنگ زدن برای یک تاییدیهی کوفتی تا شاید گندی که استادم به زندگیم زده است را طوری جمعش کنم که به فنا رفتنش، کمتر از قبل باشد. اینکه من همیشه در حالتی از بیچارگی به سر میبرم که نه رغبتی به آن دارم و نه علاقهای به ماندن در آن، اما هیچ دستی نیست که مرا یاری کند- چرا که نجاتدهنده سالهاست که مرده است- به خودی خود چیز غریبی است. البته که سالهاست که دیگر در انتظار دستی ننشستهام. البته که حتما دارم غر میزنم! گاهی دلم میخواهد سرم را توی دیوار بکوبم؛ علی الخصوص وقتی دوستان دوستتر از جان، چنان از بیچارگیهاشان میگویند، توگویی از آرزوها و خوشبختیهای من میگویند. مثلا آن دوستم معتقد است که چون مجبور است هر روز پدر و مادرش را ببیند، عجب موجود بدبختیست؛ یا آن یکی از اینکه کار میکند و از پس قرض و قولههایش بر میآید، شاکی است. همین میشود که آدم در منتهاالیهی تاریکیِ شب، وقتی دیگر هیچ دوچشمی نبود که صورت مغمومت را بازخواست کند، وقتی با خودش خلوت کرد، جایی با این واقعیت روبرو میشود که ببین، حتما تقصیر خودت است؛ حتما تلاش نکردهای که حالا وضعیتت این است.
اصلا ولش کن، حالا که تاییدیه کوفتی را گرفتم، باید خوشحال باشم. مثلا باید در ماتحتم چنان سور و ساتی به پا باشد که بیا و ببین که بالاخره موفق شدی راهی را که دیگران یکی دو سال پیش با خوششانسی یا لااقل، در اوج معمولی بودن پیمودند را امروز، با پارگیِ مفرط و به شکلی ناپلئونی طی کنی. اصلا حتما خودت تلاش نکردی که نشد.
بگذریم؛ درسها روی روال است. البته روالش یکم ثابت است. مثل ماشینی که ماشین است اما ماشین نیست. این هم البته که تقصیر خودت است. اصلا هرچه که هست تقصیر خودت است. حتما آن مرغک نوککج هم تقصیر خودت است. اگر امروز بارانیست، پس تقصیر خودت است. اگر آفتابیست هم تقصیر خودت است.
روزهاست که به نقش خداوند عالم- اگر اصلا اصطلاح درستی برای جنابشان به کار برده باشم- در زندگی خودم میاندیشم. اینکه اگر نبود، چقدر زندگی راحتتر بود؛ یا لااقل به فنا رفتنمان، کمتر. زندگیم شبیه به مسابقات دائمی المپیک است. از مسابقهای به مسابقهای دیگر؛ از آزمونی به آزمون دیگر! مثل زنی آبستن شدهام که دائم، در انتظار تولدی است؛ یک بدبختی، یک بیچارگیِ جدید. این که معمولیترین اتفاقات زندگی هم برای من با چنان دردی به حقیقت مبدل میگردند که آدمیزاد از کرده و نکردهی خودش هم پشیمان میشود هم چیز غریبی است.
اصلا ولش کن؛ حتما باید این وبینار را در پزشکهاب ببینم! تا شاید بر علم نداشتهام افزوده شود. نه اصلا باید این دوره را بروم! شاید رستگار شدم. چرا درس را نخوانم آنکه شوق همیشگی زندگیم بوده و هست. غر زدن تا کی! اصلا چرا غر! مگر نمیبینی دیگران چه رنجی را متحمل شدهند که تا اینجا رسیدهاند. همین است دیگر، حتما خودم تلاش نکردهام؛ حتما خودم نخواستهام که نشده است.
عه! این چه نوشتاری است! تا صبح میتوانم بنویسم و غز بزنم! یا شاید داستانکی در وصف روزمرگیها بگویم. از مردی که در راهرویِ طویل بازار، حجره به حجره چنان در جستجوی خوشبختی گشت که آخر سر، غم فروش بازار شد.
بگذریم؛ حتما خودم نخواستهام؛ حتما خودم تلاش نکردهام که نشده است.