چند روز دیگر، ماه دوم طرح اجباری را در داراب شروع میکنم. حالا خوب میفهمم چرا همهی دوستانی که به هر نحوی و در هرجایی آن را شروع کردهاند، از آن با عنوان طرح اجباری یاد میکنند. اینکه در میانهی قرن بیست و یک و در حالی که در جای جای این کرهی خاکی مثل قارچ از زمین تکنولوژی بیرون میزند و روز به روز بر آگاهی مردم افزده میشود، تو مجبور باشی در یک گوشهای که از همهی دنیا جدا افتاده است و بعضا حتی لهجهی مردمانش را هم درست و حسابی متوجه نمیشوی، یکی دو سال از عمر بیبرکتت را با حداقلترین دستمزدها بگذرانی و تازه نه جانت در امان باشد و نه ضمانتی برای پرداخت همان چسمثقال پول، خب معلوم است باید اسمش را گذاشت طرح اجباری. تازه همهی اینها بدون در نظر گرفتن این است که در این مدت، چه روزهای بسیاری که از خانواده و خانه و کاشانهت دل بریدی و چه رنجها که متحمل نشدی و چه روزها که آنها را ندیدی.
ولی در میان تمام علوم پزشکیها، خیال میکنم آنی که من انتخاب کردم، نابودترینشان هست. بیدر و پیکر عین همان سالهایی که عمرم را در آن برای یادگیری ذرهای علم تلف کردم. پر از فساد و سرتاپا خراب که همهی کارها تنها با تلفنی اوکی میشود به شرط آنکه تو آن نور چشمی باشی.
اگر بگویم که حتی در این مورد هم اشتباه کردم، دروغ نگفتم. چه رو ها که به این و آن نزدم برای افتادن در منطقهای درست و حسابی و در انتها، همان شد که اگر دست روی دست هم گذاشته بودم، اتفاق میافتاد. نمیدانم چه خیری در به فنا رفتن دائمی من است. حس میکنم خیری در کار نیست. دیگر آخر سر خریت آدمیزاد که با خیر و شر گره نخورده. با مغزی معیوب و فکری باطل و روزگاری سیاه درآمیخته که دائما تو را به ورطهی هلاکت میکشاند ولی از فرط پوستکلفتی، هر بار سربلند بیرون میآیی؛ اما در این بین، آنکه روزگارش سیاهتر از پیش میشود، تو نیستی بلکه آن خانوادهایست که چشم امیدش به توست.
باز هم از این طرح اجباری مینویسم.