اکنون.

آخرین باری که اینقدر از فضای مجازی و اخبار و اینترنت فاصله گرفته بودم، برمی‌گردد ه همان عید اول کرونا. حتی سال 88 یا 401 هم اینقدرها روی من تاثیری نداشت و مدام به عالم و آدم وصل بودم؛ چطورش را نمی‌دانم اما دورترین خاطره‌ی عصر دیجیتال زندگی من، درست همان عیدی بود که کرونا دمار از روزگارمان در آورد.

خوب یادم هست. زندگی در شرایطی طاقت‌فرسا، پرتنش و به شدت مسموم. روزگاری که خانواده‌ای متلاشی، در کنار هم روزها را شب و شب‌ها را روز می‌کردند و شاید تنها ساعاتی که کلماتی بین ما رد و بدل می‌شدف همان سفره‌های حقیرانه‌ی ناهار و شام بود.

همان روزها، من در خانه‌ای مجزا اما چسبیده به خانواده زندگی می‌کردم. یادم است که دکتر دهقانی که آن روزها در کسوت استادی دانشکده حسابی نگران آموزش ما بود، شب‌هایش را با کلاس‌های رایگانش در اسکایپ پر می‌کرد تا ما آیندگان، چیزهایی در ارتوپدی اطفال بیاموزیم. خوب یادم است که چطور، آن دفتر طراحی دوخت مادرم را کش رفته بودم و مشعوف از نوشتن در سایزی فرای a4 با خطوطی آبی، چه مشتاقانه سر کلاس حاضر می‌شدم و هنوز هم چیزهایی در حافظه به یادگار دارم.

روزهای سختی بود. آشوب، سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود. خوب به یاد دارم که در همان عید، موهایم را از ته تراشیدم و با ریشی بلند شبیه تکفیری‌ها شده بودم. آن سال حتی برف هم بارید و هنوز آن منظره‌ی چاله‌میدان و رقص نازک برف در آسمان را خوب به خاطر می‌آورم. آن جر و بحث‌ها و دغدغه‌های همیشه را.

حالا اما، نه مثل آن روزها، که بسی آسوده خاطر، ساعت‌هایم را می‌گذرانم. دیگر منتظر هیچ پیامی نیستم و گویی اصلا برای‌م کوچک‌ترین اهمیتی نداشته باشد که در این جهان لایتناهی، چه بر سر این موجود بی‌مصرفِ دوپا می‌آید.

این روزها، جز کار و خانواده دیگر چیزی برای‌م باقی نمانده است. نه دیگر نزدیکی رفقا روزها را شلوغ می‌کند و نه آن آرزوهای عجیب و غریب برای تکان دادن دنیا ذهنم را برهم‌می‌زند.

آرام گرفته‌ام.

حتی دیگر تلاشی برای اتصال به این جهانِ غریب هم ندارم. مثل لاک‌پشتی خانه‌به‌دوش، در لاکِ خود فرو رفته‌ام و در تلاشم یک زندگیِ معمولی که شاید حق هر انسانی باشد، داشته باشم.

نمی‌دانم این منِ آرامِ امروز، نتیجه‌ی آن همه هرج و مرج است یا اگر هرچه پیش آمده بود، باز هم در همین لحظه‌ی کنونی درحالی که تنها دو سه قدم تا سی سالگی فاصله دارم، همینگونه روی زمین دراز می‌کشیدم و در انتظار عبور هیچ دنباله‌داری نبودم.

خسته نیستم.

جانی دوباره گرفته‌ام تا زندگی را از این منجلاب بیرون بکشم. برخلاف تمام روزهایی که با آن همه پافشاری، باز هم آنی نبودند که باب میل باشد، این روزها دیگر برای چیزهای بسیاری، زوری نمی‌زنم. می‌گذارم پیش بیاید به جای آنکه پیشامد زندگی را خود تعیین کنم. می‌گذارم اتفاقات روزمره غافل‌گیرم کنند به جای اینکه در یاسِ ناشی از نرسیدن‌های مداوم خودم را خسته کنم.

وه که چیست این انسان! این من! این منِ همیشه شکست خورده! چه آنجا که چوب سادگی و اشتباهات کودکانه‌اش را می‌خورد و چه آن روزهایی که در تلاطم زندگی، اسیر رخداد‌های شگفت می‌شود.

حالا دیگر آرام گرفته‌ام.

شرح ماوقع (6)

شرح ما وقع (2)

شرح ما وقع (3)

فوتر سایت