ماه دوم هم تمام شد. به چشم بر هم زدنی؛ که البته دو هفته و اندی طول کشید و حالا باید یک گوشه نشست (؟) اگر مجالی باشد تا ماه سوم آغاز شود. ماه دوم اما با همه سختیهایش، متفاوت بود. شاید عجیبترین چیزِ کار کردن در بیمارستان، همین نامشخص بودن بیماران است. اینکه آن دختر بچه ده دوازده ساله که همین الان پایش را در اورژانس گذاشت، همان آپاندیسیت پرفورهای هست که انتظارش را میکشیدی یا صرفا یک رنال کولیک ساده! اینکه آن مرد مسن با آن سبقهی درخشانش در فتح قلههای اسموک، همان تروپونین مثبت سرگردان در اورژانس است یا بگذار یک نواری بگیرد یا بخوابانیمش یا چه و چه و در این بین، هزار و یک احتمال، هزار و یک ترس از عدم تشخیص درست یک بیماری و هزار و یک ناسزایی که به خاطر چند دقیقه دیرتر ویزیت کردن آن جوان موتورسوار که بعد از تناول چند لیتر الکل حالا با یک تصادف غریب پایش به اینجا باز شده.
خلاصه اینکه مجمعالجزایر حماقت را اگر ضرب در سطح زیر نمودار وقاحت کنی، میشود تمام کیسهایی که در این مدت دیدهام.
البته که دیگر دست و دل آدم به نوشتن از داستان هیچ کدامشان نمیرود. کمکم آدم به دردشان بیحس میشود. آنقدر که از صبح، شرححالهای بیخود و سرماخوردگیهای هیستریک میبیند، دیگر به قسم آیهی هیچکدامشان باور ندارد. حتی وقتی از درد به خودشان میپیچند و در انتظار جرعهای پتدین زمین و زمان را چنگ میزنند.
نمیدانم تا کی در این غربتسرا دوام خواهم آورد. بیشک تا انتهایش البته ولی ای کاش توفیق نصیبمان شود و لذت خوردن و خوابیدن در بهداشت را هم تجربه کنیم به جای این شیفتهای غیر انسانی 8 ساعته که فوحشخورش ملس است؛ از همراه مریض گرفته تا آن نوروسرجن بیعقلِ بیسواد که خیال میکند تکنسین بودنش دردی از ما دوا میکند که منت پولی که میگیرد و کاری که نمیکند را سر ما میگذارد.