روزهایی هست که آدمی حتی اگر در دل مشکلا غرق شده باشد هم از یاد نمیبرد؛ روزهایی که یاد و خاطرهی دوست داشتن را زنده میکند؛ روزهایی که زندگی را معنا میکند و این غریق بینجات را از دل اقیانوس بیرون میکشد و به ورطهی زیبای زندگی میافکند. و تویی باعث و بانی وجود دلانگیز چنین روزگار خوشی. تویی که معنای دوست داشتنی؛ تویی که معنای زندگیای. تو و دیگر {ادامه...}
دسته: برای چشمهایت
بانوی بیهمتای من، فاطمه عزیزم سلام به قشنگترین خانوم دنیا امروز، برای من فقط یه مناسبت توی تقویم نیست. امروز فرصتیه تا بهت بگم چقدر حضور تو توی زندگیم قشنگه، چقدر از اینکه کنارمی خوشبختم، و چقدر عاشقتم. نفس جانم، تو فقط همسر من نیستی؛ تو بهترین دوستمی، همدم لحظههای سخت و شریک خوشیهای زندگیم. وقتی کنارتم، انگار دنیا برام آرامتر و شیرینتر میشه. همهی اون لحظههایی که با لبخندت {ادامه...}
بیتو، قلمی نمانده که نوشتن بیاموزد و چکاوکی دیگر بر سر کوچهی تنهایی، آواز بخواند. اما این با تو بودن است که جانی دوباره نثار تکتک مرغابیان تنها میکند. ای عزیزترینِ جان، بیپروا به تو میگویم که دوستداشتنت چه شجاعتی میخواست چرا کو در اوج معنایی و هر روز دیدنت، چه شعف بزرگی است در میان نامردمیهای زمانه. ای پاکترین عشق، ای مهتابِ نیلگونِ شبهای تار، بتاب بر این خسته {ادامه...}
گذر عمر که کمکم، چشمانت را کور میکند، ذره ذره معنای بودن را میفهمی؛ عشقِ واقعی را میچشی و در سراشیبی زندگی، به سمتِ عمری جاودانه اوج میگیری. این بودن، این تمنای حضور واقعی عزیزی در شانهی همیشه خاکی زندگی، تنها امیدِ چشمانِ همیشه منتظرت برای جبرانِ آنچه دنیا به تو نبخشیده، میشود. چونان پرندهای در بلندای قله، آنجا که دستِ ناپاکِ هیچ دوپایی خاک را نیالوده، آنجا که سوزِ {ادامه...}
سلام زندگیِ من، سلام فاطمهی دلانگیز روزها و شبهایم حالت چطور است؟ حال دلت چطور است؟ عمر من، اگر بپرسی چرا زندهام؛ جوابی جز تو ندارم! اگر بپرسی چرا نفس میکشم؛ جوابی جز تو ندارم! اگر تا ابد از بودن و زیستن و زندگانی در میانِ تمام خوشیها و ناخوشیها بپرسی، جوابی جز خودت نخواهی یافت و این حتی گوشهای از عظمت حضورت در سرتاسر زندگیام را هم به تصویر {ادامه...}
نمیدانم از کجای این قصهی عاشقانه شروع کنم که عمقِ بودنت را به تصور بکشد! تو آن ستاره بودی که در آسمانِ تاریکِ زندگیام طلوع کرد و درخشش، فانوسِ راهم شد. تو آن خورشیدِ تابناکِ خداوند بودی که زندگیام را حیاتی دوباره بخشید بیانکه برایِ نیمهشبی، گرمایِ مهربانانهاش را از من دریغ کند. آریف این تو بودی که مرا از خاکی نو، دوباره آفریدی و بر صدری خوشبختی نشاندی. این {ادامه...}
روزها بهانهاند. ساعتها. ثانیهها تنها بهانهاند؛ بهانهای کوچک برای دوست داشتنِ تو! برای تماشای لبخندِ آسمانیِ تو! مگر میشود عشقِ به تو را به زمان محدود کرد؟ مرگ میشود تمام روزهایی سال را برای دوستداشتنت از دست داد و آن را به تک روزی در میانهیِ سردترین ماهِ سال واگذار کرد؟ نه! هرگز! تمامِ سال، سالِ عشق است؛ تمام روزها، روزِ عشقاند. این لحظههایِ خیرهکننده، تنها دستآویزیست کوچک برای یادآوریِ {ادامه...}
لحظههایی است که بیشتر از هر زمانی، دلم برایت تنگ میشود؛ ثانیههایی است که فراتر از زمان، در مکانی لامکان، ناخودآگاه، یاد تو مرا از هم میپاشد؛ ساعتهایی است که از سر جنون، چشمانتظارِ ورودی شادمانه، به در خیره میشوم؛ روزهایی است که در عشقِ جاودانهت، سر از پا نمیشناسم؛ آری؛ عشقِ بیبدیلِ من، این تو بودی که مرا از سرزمینِ بیروحِ مردگان، به وادی عشق کشاندی و چنان نهالی {ادامه...}
و تو از کدامین ستاره بر زمین پا نهادهای که شکوهِ چشمانت این چنین دین و ایمانم را مدفون کرده است. تو ای خورشیدِ تابناکِ زندگانیِ بیروحم؛ تو این هماره زیبا، هماره عاشق. و داشتنت، حسِ دلانگیزی است که در هیچ کجایِ جهان یافتمینشود، چونان که شهریار در وصفت میسراید: شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود | عقلی درید پرده که دیوانه تو بود خم فلک که چون مه {ادامه...}