بیتو، قلمی نمانده که نوشتن بیاموزد و چکاوکی دیگر بر سر کوچهی تنهایی، آواز بخواند. اما این با تو بودن است که جانی دوباره نثار تکتک مرغابیان تنها میکند. ای عزیزترینِ جان، بیپروا به تو میگویم که دوستداشتنت چه شجاعتی میخواست چرا کو در اوج معنایی و هر روز دیدنت، چه شعف بزرگی است در میان نامردمیهای زمانه. ای پاکترین عشق، ای مهتابِ نیلگونِ شبهای تار، بتاب بر این خسته {ادامه...}
دسته: برای چشمهایت
گذر عمر که کمکم، چشمانت را کور میکند، ذره ذره معنای بودن را میفهمی؛ عشقِ واقعی را میچشی و در سراشیبی زندگی، به سمتِ عمری جاودانه اوج میگیری. این بودن، این تمنای حضور واقعی عزیزی در شانهی همیشه خاکی زندگی، تنها امیدِ چشمانِ همیشه منتظرت برای جبرانِ آنچه دنیا به تو نبخشیده، میشود. چونان پرندهای در بلندای قله، آنجا که دستِ ناپاکِ هیچ دوپایی خاک را نیالوده، آنجا که سوزِ {ادامه...}
سلام زندگیِ من، سلام فاطمهی دلانگیز روزها و شبهایم حالت چطور است؟ حال دلت چطور است؟ عمر من، اگر بپرسی چرا زندهام؛ جوابی جز تو ندارم! اگر بپرسی چرا نفس میکشم؛ جوابی جز تو ندارم! اگر تا ابد از بودن و زیستن و زندگانی در میانِ تمام خوشیها و ناخوشیها بپرسی، جوابی جز خودت نخواهی یافت و این حتی گوشهای از عظمت حضورت در سرتاسر زندگیام را هم به تصویر {ادامه...}
نمیدانم از کجای این قصهی عاشقانه شروع کنم که عمقِ بودنت را به تصور بکشد! تو آن ستاره بودی که در آسمانِ تاریکِ زندگیام طلوع کرد و درخشش، فانوسِ راهم شد. تو آن خورشیدِ تابناکِ خداوند بودی که زندگیام را حیاتی دوباره بخشید بیانکه برایِ نیمهشبی، گرمایِ مهربانانهاش را از من دریغ کند. آریف این تو بودی که مرا از خاکی نو، دوباره آفریدی و بر صدری خوشبختی نشاندی. این {ادامه...}
روزها بهانهاند. ساعتها. ثانیهها تنها بهانهاند؛ بهانهای کوچک برای دوست داشتنِ تو! برای تماشای لبخندِ آسمانیِ تو! مگر میشود عشقِ به تو را به زمان محدود کرد؟ مرگ میشود تمام روزهایی سال را برای دوستداشتنت از دست داد و آن را به تک روزی در میانهیِ سردترین ماهِ سال واگذار کرد؟ نه! هرگز! تمامِ سال، سالِ عشق است؛ تمام روزها، روزِ عشقاند. این لحظههایِ خیرهکننده، تنها دستآویزیست کوچک برای یادآوریِ {ادامه...}
لحظههایی است که بیشتر از هر زمانی، دلم برایت تنگ میشود؛ ثانیههایی است که فراتر از زمان، در مکانی لامکان، ناخودآگاه، یاد تو مرا از هم میپاشد؛ ساعتهایی است که از سر جنون، چشمانتظارِ ورودی شادمانه، به در خیره میشوم؛ روزهایی است که در عشقِ جاودانهت، سر از پا نمیشناسم؛ آری؛ عشقِ بیبدیلِ من، این تو بودی که مرا از سرزمینِ بیروحِ مردگان، به وادی عشق کشاندی و چنان نهالی {ادامه...}
و تو از کدامین ستاره بر زمین پا نهادهای که شکوهِ چشمانت این چنین دین و ایمانم را مدفون کرده است. تو ای خورشیدِ تابناکِ زندگانیِ بیروحم؛ تو این هماره زیبا، هماره عاشق. و داشتنت، حسِ دلانگیزی است که در هیچ کجایِ جهان یافتمینشود، چونان که شهریار در وصفت میسراید: شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود | عقلی درید پرده که دیوانه تو بود خم فلک که چون مه {ادامه...}
مدام، ساعت را ورانداز میکنم تا شاید انتظار به پایان رسد. انتظاری که رنجِ تن است اما چون برایِ توست و در انتهایش، بوسیدنِ دستانِ تو،شیرین است. رنجی که شیرین است و این بهترین رنجِ دنیاست. بهترین شیرینیِ دنیاست. اصلا مگر آدمی جز این، چیست. مکنت و ثروت، درست در همان دم که حیاتیترین دارایی جهاناند، به قدری در منجلابِ پوچی غور کردهاند که جز تو و بودنِ تو و {ادامه...}
نوشتن از تو و برای تو در اینجا و هرجایِ دیگری، همیشه و همیشه، آرزویِ من بوده است. هرچند گاهی دست روزگار مرا به سمتی میبرد که دیگر دل و دماق هیچ کاری را ندارم اما در عمیقترین روزهایِ دلم همچنان ورق ورق برایِ تو مینویسم و به دیوار دل آویز میکنم. اینها را اینجا برایت مینویشم که ویترینِ زندگیِ من است. تا بدانی که از داشتنت چه بی2مهابا شادمانم {ادامه...}
شکسته در پهلویِ خویشتن، چونان لکلکِ تنهایی بر سردترین آبها، چنان در خویش شکسته بودم که انگار، سالیانِ دراز، از خوشیها میگذشت بیآنکهِ حتی، خاطرهیِ محوی، یادآورِ خندها و اشکهایِ شادمانیام باشد. خو گرفته به تاریکی، چونانِ پرستوِ ناامید از زایشِ دوبارهیِ بهار و جریانِ سیالِ آسمان در پهنایِ خداوندی، چنان، غم در درونم رسوخ کرده بود که حتی، شکفتنِ شکوفههایِ انار هم دیگر، مرا به وجد نمیآورد. ناامید از {ادامه...}