این موجودِ دوپایِ همیشه مغرور به کارهای نکردهی خویش، این همیشه نالان از سر و ضعِ دنیایِ دونِ خود، این همیشه در تب و تابّ رفتن به سویِ قلهها، آخر روزی، جایی، شده باشد به قدرِ ثانیهای، از همه چیز میبرد و به دنبالِ گوشهای دنج، برای خستگیهایِ بیانتهایش میگردد. همین است که هر کداممان را باید با لنگری پولادین، به گوشهی نازکِ زندگی آویزان کرد. باید چیزی باشد، کسی {ادامه...}
دسته: برای چشمهایت
گاهی خیال میکنم، دارم خواب میبینم! خواب میبینم که مهرباندلی چون تو، در کنار من، قدم از قدم برمیدارد و تاریکی شبها را با فروغ چشمانش، از هم میدرد! گاهی باور نمیکنم که در بیداریام! چشمهایم را با دستانی سرد، سخت میمالم تا از این خوابِ دوست داشتنی برخیزم! اما، خوابی درکار نیست! هر آنچه میبینم، واقعیت است! یک واقعیتِ زیبا! یک پردهی نقاشی از دوستداشتنیترین بوسههای عالم! چهرهی زیبای {ادامه...}
زیبایی، مفهوم مییابد و نفس، عمق میگیرد، برای صعودی که هیچ نزولی، غروبش را به تماشا نخواهد نشست… زمین، جوانه میزند و درخت، معنا را با تمامیتِ دلنشین خود، در سراپردهی آسمان، نقاشی میکند… سبزیِ آب و روشناییِ آتش، درهممیآمیزد و گلی، زاده میشود… پرندهای چشم به جهان میگشاید و عقابی، برای نوشیدنِ جرعه جرعه روحِ آفتاب، اوج میگیرد… نوزادی، فغانِ شادی سر میدهد و لبخندِ مادر را، بدرقهی راه {ادامه...}
برای من، همیشه، نوشتن از بهترین لحظات زندگی، سختترین کار دنیا بوده است. چرا که هیچ واژهای، توانِ به تصویر کشیدنِ عمق زیبایی، لذت و عشق نهفته در این لحظات را ندارد: alireza hashemazar · من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت از در درآمدی و من از خود به در شدمگفتی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوستصاحب خبر {ادامه...}
تو راآنقدر میسرایمتا محو شودهر چه واژه و من استو تنهاتو بمانی وخورشید و نور!(+) آسمان از تو سخن میگوید و خورشید، تلولوِ طلایی رنگِ گیسوانِ تو را به دامن زمینِ دلانگیز، میسپارد؛ صبحگاهان، نسیم، شمیم نگاهت را به هر پرستویِ عاشق ارزانی میدارد و چکاوک، در اوج تمنا، نامت را سر هر کویِ و برزن، به نغمه میخواند. خواب، بهانهای است برای دوباره بوییدنت و خیال، دنیایی برای در {ادامه...}
لبخند، چیز نایابی است. نایاب که نه، تقریبا محال. محال از این جهت که دیگر مشکلات، امانمان را بریده، طاقتمان طاق شده و ترجیح میدهیم گوشهای بنشینیم و در خودمان مچاله شویم تا اینکه در جمع باشیم و با شوخیها و خندهها، پابهپای بقیه، زندگی را بگذرانیم. «او»، اما، از جنس دیگری است. طلایی نایاب در بحر غمها. آدمی دلخوش به اکسیژنی که هر دم مینوشد، غذایی که نوش جان {ادامه...}