گاهی خیال میکنم بگذار یک بارِ دیگر بگردم و بگردم و بگردم و جوابی برای سوالِ همیشگیام پیدا کنم:زندگی چیست؟ و باز، دوباره و دوباره و دوباره، به این چند کلمه میرسم! حرفهای ساده اما عمیقی از زبان ق. امینپور که روحِ حیات را دوباره و دوباره به تصویر میکشد: و قاف، حرفِ آخرِ عشق است؛آنجا که نام کوچک منآغاز میشود! و اینگونه، زندگی، آغازیدن میگیرد… {ادامه...}
دسته: لحظهها
تمام داستان از وقتی شروع شد که ما عادت کردیم که از میان تمام خواستنیها، آخر سر به یک چیزی در آن میان، عادت کنیم. آن اوایل، به دوغ پناه میبردیم. بعد فهمیدیم، چه تفاوتی است میان دوغ و یک ورق دیازپام وقتی قرار است سر کلاسهایمان خوب خوب بخوابیم و به لالاییِ نازِ اساتید معززمان گوش دهیم. کم کم دوزاریمان افتاد که این خوابهای پیدرپی، کم کم از ما {ادامه...}
(1) آنموقعها که بچهتر از فرم بچگیِ امروزم بودم، چیزی اگر چشمم را میگرفت، بیدرنگ به یادداشت کوتاهی روی دیوار اتاق تبدیل میشد. بعدها با فروپاشی آرمانهای آن اتاق و تبدیل شدنش به یک انباریِ نمور و بعد هم، نابودیِ کاملش، مجبور شدم تمام یادداشتها را جمع کنم. خیلیها، سرنوشتی بهتر از سطلِ زباله، نصیبشان نشد. اما بعضیها، برایم مهمتر از آن بودند که از خیرشان بگذرم. در بین تمام {ادامه...}
خیال میکنم باید چیزی بنویسم. باید بگذارم کلمات راه خودشان را از چشمانِ خوابالودم به این کاغذهای کهنه پیدا کنند. باید کوتاه بیایم. جنگی در کار نیست. هر چه هست، هر چه بود، هر چه خواهد بود، نسیمی دلنشین است در پهندشتِ خداوندی. باید بگذرم، از تمامِ کتابفروشیهای شهر. این چیزها در هیچکتابی پیدا نمیشوند. یک حسِ نابِ خوابِ بعدِ از غذا در پنجشنبهترین جمعهی سال. «باد نامِ کسانِ مرا {ادامه...}
همیشه معتقد بودم، هیچ انسانی، تصادفی، در مسیر زندگی ما قرار نگرفته است. هیچ انسانی، بر حسب اتفاق، دوستِ ما یا دوستِ دوستِ ما نشده است. در هر اتفاقی، چیزی است که انتظار ما را میکشد. هر آدمی، داستانی است منتظر خواندهشدن و هر رویداد، درختی تنومند در مسیر زندگی که سالیان سال است، انتظار آمدن ما را میکشد. در این بین، بعضیها، پررنگتر، به خاطر میمانند. گاهی به ناچار {ادامه...}
اولین بار وقتی چشمم به این دنیا و آدمهایش باز شد، چیزی جز سفیدی و روشنایی نمیدیدیم. صداهای موهومی توی سرم میپیچید و بوسههای نامفهومی از سر عشق را روی گونههایم حس میکردم. خیال میکردم در بهشت متولد شدهام. آن هم با فرشتهی نگهبانِ دلنشینی که زمین خوردن و دوباره ایستادن را به من خواهد آموخت. دومین بار را به سختی به یاد میآورم. شش یا هفت ساله بودم که {ادامه...}
کل شب را بیدار بودهام. گردنم درد میکند. صدایم به زحمت شنیده میشود. نفسم را در سینه حبس میکنم تا وز وز گوشهای خستهام نالهی خفه خوانندهی ناشناسی را بشنوند. با پاهای ورم کردهام، ریتم موسیقی را تکرار میکنم و در ذهن، به آشفتگیهایم میخندم. هر از چندگاهی، اتومبیلی بیقرار، میگذرد. سر و صدای کر کنندهی داسبولها، آزارم میدهد. اولین اتوبوس آمده است. این روزها دارند آسفالت را شخم میزنند {ادامه...}
ساعت ده دقیقه مانده به هفت صبح است و هنوز چشم بر هم نگذاشتهام. به خودم قول دادم این فیلم را ببینم و بعد بخوابم. حالا، انگار چیزی در درونم مرا به نوشتن وادارد، کلمات ناخودآگاه جلویم رژه میروند. دلم نمیآید فیلمی که دیدهام را برای دیگران تعریف نکنم، به عالم و آدم معرفی نکنم و بعد در خواب غرق شوم. اولین بار، دو سال پیش، سی دقیقهی انتهایی فیلم {ادامه...}
روزهای زیادی از آخرین باری که با شخصی ناشناس، یا به قولی، هفت پشت غریبهای، همکلام شدهام، میگذرد. حتی در آن روزهایی هم که مجبور بودم ساعتهای متمادی در خانه بمانم و تمام ارتباطم با دنیای خارج به آخر هفتههایی محدود میشد که با دوستان به سوراخسمبههای شهر سرک میکشیدیم، بیشتر از این روزها، آدمها در حیاط زندگیام رفت و آمد داشتند. هرچند منکرِ عامدانه بودن بخشی از این اتفاقات {ادامه...}