مقدمه
مهم نیست دانشجویِ جدیدالورود باشی یا روزهایِ آخر اینترنیات را پشت سر بگذاری؛ در هر حال، گوشهای از ذهنِ تو، مدام جار میزند: چه سود از آن همه خواندن جنینشناسی، بافت شناسی و چه و چه و چه!؟
این مسئله و اعتقاد، هرچه جلوتر میرویم و ورودیهای تازهتری به دانشکده وارد میشوند که آرمانهای متفاوتی را دنبال میکنند و در عمل طرزِ فکرشان، دیگر آن نگرشِ قدیمی به مطالعه و درس نیست، بیش از پیش تقویت میشود.
در اینجا، نمیخواهم آنهایی که بیمهابا هر درسی را میخوانند تا رنــــک شوند یا معدلهایِ آنچنانی بیاورند را زیر سوال ببرم یا مهرتایید بر کارشان بزنم- رنک شدن یعنی بهترین بودن، بالاترین رتبه را آوردن. بلکه صحبت از نوعِ تگرشِ ما به مطالبی است که علیالظاهر هیچ ارتباطی با آنچه پزشکی میخوانیمش ندارد.
مثلا برایِ هر کدام از ماها مدام این مسئله مطرح میشود که ادبیات، اندیشه اسلامی و سایر دروس معارف، تربیت بدنی و چندین و چند واحد میکروب شناسی که قرار است تاریخ انقضایی به قدر یک ترم هم نداشته باشند، به چه دردی میخورد!؟
در ادامه، سعی خواهم کرد تجربهیِ خودم و یکی دو تن از دوستانی که در این مسیر، به طرق مختلفی پا گذاشتهاند را آن هم پس از دو سال گذشتن از دوران علومپایه، با شما به اشتراک بگذارم.
اگر این درس را پاس نکنم، چه؟
پزشکی، و به طور کلی، رشتههایِ شناختهشدهیِ علوم پزشکی، یک قانونی دارند که در رشتههای علوم انسانی و ریاضی و حتی هنر، کمتر با آن سر و کار داریم: در اینجا، اداره آموزش، غالبا خودش برایتان انتخاب واحد میکند!
این اتفاق از همان ترم اول، رخ میدهد. در ترمهایِ آینده نیز، صرفا گروه معدودی از دروس با توجه به سال ورودیمان باز خواهد شد در نتیجه به نوعی، مجبور به انتخاب این دروس هستیم.
در ترمی مثل تابستان که یک فرصت خوب برای پیش افتادن در درسهاست، صرفا دروس عمومیِ خاصی فعال هستند و در عمل، ما مجبور به پیروی از کوریکولوم آموزشی دانشکده هستیم.
از سویی دیگر، در انتهایِ ترم پنجمام، آزمون علومپایه انتظار ما را میکشد که اگرچه قبولی در آن کار راحتی است، اما یک شرط مهم برای شرکت در آن آزمون وجود دارد: همهیِ دروس را با نمرهیِ قبولی، پشت سر گذرانده باش!
در چنین فضایِ بستهای که اجازهیِ کوچکترین حرکتی به شما نمیدهد، سادهترین و ابتداییترین قانونی که محرکِ بسیاری از ماهاست، همان قانون بقاست. در واقع، دلیلِ بسیاری از شبزندهداریها در شبِ امتحان، همین ترس از افتادن و سختتر شدن کار در ترمِ بعد و ورود به یک دومینویِ کشنده است که در نهایت به عقب افتادن از آزمون علومپایه میانجامد.
متاسفانه، دردِ این عقب افتادن، زمانی یقه شما را میگیرد که دیگر کار از کار گذشته است.
دور شدن از جمع دوستان که مدت زیادی را با آنها، رفیق گرمابه و گلستان بودیم، مجبور شدن به شرکت دوباره در یک آزمون که در آن مقطع، تمام بدبختیهایمان را زیر سر آن میبینیم، همگروهی با یک ورودی پایینتر و شروع دوباره تمام کارهایی که از روز اول دانشکده برای گسترش روابطمان انجام دادهایم، همه و همه، تبدیل به فشارِ مضاعفی میشود که گاهی دمار از روزگارمان در میآورد.
در نتیجه میتوانم بگویم که اولین و پیشپا افتادهترین علبت برایِ خواندن دروس علومپایه، فرار از گرفتار شدن در این چاهِ عمیق است.
ما دیگر دانشجوییم، نه دانشآموز کنکوری!
یک باور اشتباهی که لااقل در مقطعی، همهمان به آن دچار میشویم، توهم تمام شدنِ مسیری است که آن را شروع کردهایم.
بیایید به این فکر کنیم که چرا ما آنهمه درسِ نامربوط را در دوران دبیرستان خواندیم بیآنکه اندکی شکایت داشته باشیم ولی خواندن در دانشکده، روی دوشمان سنگینی میکند.
شاید توضیح سادهاش را بتوانم با این شکلِ ساده نمایش دهم:
اگر فرض کنیم که ما در آن اولین روزی که تصمیم گرفتیم برای شرکت در کنکور سراسری درس خواندنمان را خیلی جدیتر کنیم، در نقطهیِ B ایستاده باشیم و کنکور، نقطهیِ A باشد و شیب مسیر، معادل با میزان سختیای که ما باید متحمل شویم، خیلی راحت میتوان فهمید که برای بسیاری از ما، مسیر، تنها تا نقطهیِ A مشخص شده است.
عملا، فراتر رفتن از آن نقطه، چنان گنگ و سربسته است که نتیجهاش میشود درس نخواندن، صرف نظر ازینکه اصلا ایدهای راجع به کاربردی بودن دروس داریم یا نه!
حالا هرچقدر مسیر گنگتر و ما هم، بیشتر و بیشتر از آن دورانِ اوجِ کنکورمان فاصله گرفته باشیم، تلاش نکردنمان بیشتر خواهد بود.
این تصور، خیلی خیلی غلط است. خوب به یاد دارم که از میان تمام اساتید دوران دبیرستانم، فقط و فقط یکی بود که مدام، اشتباه بودن این مسئله را گوشزد میکرد. اینکه به خلاص شدن از این مسیر فکر نکنیم. که راه ادامه دارد و اگر این را ندانیم، بدجوری ضرر میکنیم.
این حرف را، یکی از دوستانم که در آن زمان دانشجو بود، با کمی اغماض، به صورتِ دیگری بیان میکرد: هر جور ترم اولت را گذراندی، تا انتها همان خواهد بود.
البته که بعدها مثال نقض زیاد دیدم اما تا حد خیلی زیادی هم بیراه نمیگفت. خیلی از بچههایی که ترم یک را شل نگرفتند، تا همین امروز هم در حال تلاشِ فراواناند و خیلیها که از همان ابتدا شل کردند، دیگر نتوانستند وضعیتشان را سر و سامان بدهند.
البته پر واضح هست که تلانبار شدن دروس و ورود به حاشههای گوناگون، چقدر آدمی را از درس و کتاب دور میکند و شاید منظور آن دوستِ خوبِ من هم، تا حدِ زیادی، به همینها مربوط شود.
بنابراین، اگر دانشآموز هستی، این حرفِ معلمِ مرا فراموش نکن و اگر دیگر کار از کار گذشته است، یادت باشد که این مسیری نبود که تو پا به آن گذاشتهای!
ایجاد یک پایهیِ قوی برای دورانِ بالینی!
شاید به جرئت بتوانم بگویم که این حرف که دروس علوم پایه خیلی خیلی مهماند چون در بالین، خیلی به کارمان میآیند، یکی از تکراریترین صحبتهایی است که بارها و بارها از همان روز اولِ دانشکده شنیدهایم.
اما، حقیقتا، تا زمانِ ورود به بالین، هیچیک، آن را عمیقا درک نخواهیم کرد.
علتش هم مشخص است: هنوز درگیری بالینی نداریم، کسی هم دلش به حالمان نمیسوزد که این چیزهارا نشانمان دهد.
کل تلاشِ سیستم برایِ جا انداختن این مسئله، برگزاری چند جلسهیِ بیکیفیتِ کیسپرزنتیشن (Case Presentation) با حضور اساتید بالینی برای نشان دادن اهمیت موضوع است که آن هم، به قدری پراکنده و بهدردنخور از آب در میآید که عملا اگر تاثیری هم داشته باشد، بعد از مدت محدودی فراموش خواهد شد.
همین میشود که کمکم به این نتیجه میرسیم که اینچیزهایی که داریم حفظ میکنیم، صرفا برای فراموش شدن است.
از سوی دیگر، خودمان هم خوب دست روی دست میگذاریم و حتی زحمت یک بررسی ساده به خودمان نمیدهیم.
من هم همین وضعیت را تجربه کردم. اما به مدد دوستانِ خوبی چون محمد ساسانیا که امسال رتبه تکرقمی آزمون دستیاری بود و هر بار که مرا میدید، از اهمیت علومپایه برایم مثالها میزد و نیز، امیرمحمد قربانیِ عزیز که اوهم امسال در آزمون دستیاری گلکاشت و خوب به یاد دارم که وقتی میخواست از هایپوتایروئیدیسم برایم بگوید، با یک سوال، کلِ دانشِ علومپایه مرا زیر سوال برد، این مسئله را خیلی زود درک کردم و حقیقتا از این سردرگمی نجات یافتم.
خلاصه اینکه اگر میدانیم و به آن بهایی نمیدهیم، فردا روز، حق اعتراضی نداریم؛ اگر نمیدانیم و تلاشی هم برایِ آن نمیکنیم، شاید وقتش باشد که به جای وقت گذاشتن پایِ برنامههایی که مصداق بارز اتلاف زمان هستند، کمی هم به دروس علوم پایه اهمیت بدهیم.
سردرگمی در میان کوهی از منابع
بدی کار این است که هر استادی خیال میکند که تو، تنها و تنها آن درس را قرار است بگذرانی پس باید همزمان و در طول یک ترمِ چهار-پنج ماهه، یک قارچشناس متبحر، یک پاتولوژیست خبره و یک فیزیولوژیست حرفهای شوی. همین میشود که هر کدام انتظار دارند که کاملترین منبع را فورا از کتابخانه دانشکده تهیه کنی و حتی یک دقیقهات را هم هدر ندهی.
اما قصه جور دیگری رقم میخورد. یک چیزی به اسم نوارین که الحق و الانصاف، در عین حال که بزرگترین خیانت به ماست، بیشترین خدمت را هم ارائه کرده است، پدید میآید و از همان روز اول، ما را با کتبِ اصلیمان بیگانه میکند.
اصلا مقصودم این نیست که من به عنوان یک دانشجو باید کل لنگمن یا جانکوئیرا را از بر باشم، بلکه منظور این است که من حتی نمیدانم اگر روزی خواستم مطالعهیِ بیشتری کنم، به چه چیزی و چطور مراجعه کنم.
چرا؟ ساده است؛ چون دلزدهام.
وگرنه همهمان میدانیم که نثر این کتابها، خیلی هم سخت و روی اعصاب نیستند. خیلیهاشان به زبان فارسیِ ترجمه شدهاند (هرچند فوقالعاده ترجمههایمان ضعیف و پرخطاست). خواندن از این کتابها، ماندگاریِ بیشتری در ذهن دارد و چه و چه.
اما چنان گاردی نسبت به آن داریم که در نتیجهاش، بعضیها، کتابخانه دانشکده در طبقه سوم را جهنم خود میدانند.
راه حلاش اما مشورت گرفتن از اهلش است تا به قول معروف، به سندروم سال بالایی دچار نشویم. تا بفهمیم اصلا این همه تکست بوک برای چیست و منِ دانشجویِ علومپایه اصلا چرا و چطور باید از آن استفاده کنم.
پزشکی یا سیستمِ آموزشِ پزشکی؟
به نظرم باید یکبار برایِ همیشه، تکلیف خودمان را روشن کنیم: ما با این رشته مشکل داریم یا با نحوه آموزش آن در ایران؟!
خب جواب هم در بسیاری از موارد، پر واضح است.
برای آن که با خود رشته مشکل داردکه راه چاره، ساختمان مرکزی آموزش، دفتر انصراف از تحصیل هست و لاغیر.
اما برای منی که ریشه مشکلم را نه در بیعلاقگی که از این سیستم آموزشی معیوب میبینم، چه راهی وجود دارد؟
جوابها، خیلی خیلی شخصی است: برای برخی فرار از آن و پناه بردن به دورهمیهایِ بیانتها با چاشنی گل و سیگار و آبجو؛ برای برخی دیگر، پناه بردن به شعر، موسیقی، عکاسی و سایر چیزهایی که صرفا مسکنی هستند برایِ زخمِ چرکینِ دانشکده؛ برای عدهای دیگر، وفق پیدا کردن با سیستم و بردگیِ جنسیِ سیستمِ پزشکیِ معیوبِ شیراز؛ برای گروهی دیگر، تلاش برای تغییر تا زمانی که یا خستهشوند و یا سیستم، خیلی بیسر و صدا، آنها را دور بریزد و برای برخی دیگر، امید بستن به آیندهای طلایی در کشوری دیگر و سیستمی بهتر.
چیزهایِ دیگر هم هستند که راه فرار به حساب میآیند اما جای گفتن ندارند.
هرچه که باشد، انتخاب آگاهانه این مسیر، خیلی خیلی تاثیرگذار خواهد بود. بالاخره این مسیر مطالعه در دانشکده هم تمام میشود و بعد ما میمانیم و زخمهای ریز و درشتی که در این مدت برداشتهایم و راهی که به موازات آن برگزیدهایم و عواقبِ دردناک تک تک تصمیماتمان.
خلاصه اینکه، صرف نظر از مسیر انتخابی، شاید بهتر باشد یک روز خیلی جدی، با خودمان خلوت کنیم و دلیل خیلی از رفتارهایی که کم کم دارند در ما نهادینه میشوند را بیابیم.
جمعبندی
پر اهمیت بودن دروس علومپایه، به قدری بر من گشوده است که خیال میکنم، در هیچکجایِ حرفهایم، مستقیما به آن اشارهای نکردم. اما برایِ تویی که هنوز داری با علومپایه دست و پنجه نرم میکنی، شاید نیم نگاهی انداختن به چیزهایی که در ادامه میآید، خالی از لطف نباشد:
خب، ما، به عنوان یک پزشک، از یک جایی به بعد، سر و کارمان غالبا با کیسهایِ بالینی است. معماهایی که با دانشِ ما- از روز اول تا آخرین آموختههایمان- قرار است به نتیجه برسند. مثال زیر، برشی از یکی از کتبِ بالینی است که به خوبی نشان میدهد، چگونه، اپروچ کردن به یک بیمار با معمایِ خاص خودش، ریشه در دانشِ دورانِ علومپایهیِ ما دارد:
(صرف خواندن عناوین هم کفایت میکند)
خب، بعد از انکه کیس بالا خواندید، سوالاتی مطرح میشود که در بالین با آنها آشنا خواهید شد. یکی از چیزهایی که برای بررسی این کیس نیاز دارید، دانستن نحوهیِ صحیح تفسیر ECG است. چیزی که در دوران علوم پایه با اصول اولیه آن آشنا میشوید ولی قطعا آن را فراموش خواهید کرد. متون زیر تنها بخشی از فرآیند حلی این معماست:
خاطرمان باشد ابدا بحث این نیست که ما باید تمام مطالب را با حداکثر جزئیات از علوم پایه به خاطر داشته باشیم؛ بحث بر سر این است که آدمی که چند سال پیش، با اصول اولیه ECG آشنا شده است و حافظهای هرچند محو از ان داشته باشد، در مقایسه با کسی که تازه میخواد بگوید بسمالله، چندین و چند قدم جلوتر است و مسیر سادهتری را در پیش دارد.
و حرف آخر
امیدوارم که این حرفها- که خیلیهایش شاید هر روز در ذهنمان مرور میشوند- کمکی به روشنتر کردن آن نیمهیِ بالایی راه کرده باشد. راهی که اگر عشق و علاقه ضمیمهاش نشود، چنان دردناک و گزنده است که نتیجهاش میشود خودکشی جمعی از دانشجویان و رزیدنتهایمان.
راهی که هر روز آموختن، جزء جداییناپذیر آن محسوب میشود و سختیهایش، به لذتِ پایانیاش میارزد- اگر آن را با تمام وجود دوست بداری و از سگِ سیاهِ درونش، نترسی! اگر نه که حقیقتا، زندگیت را هدر دادهای…