در آرزویِ مرگی فجیع.

چندین سالِ پیش، وقتی شیراز را به عنوان محلِ تحصیلم انتخاب می‌کردم، هیچ‌وقت حتی به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که یک روز، در اینجا، از خاطراتِ مشترکی بگویم که به تنهایی تجربه‌کرده‌ام اما به هنگام بیان‌شان، آنچنان، دیگران با من همدردی کنند توگویی در آن لحظه، با هم، تمام آن اتفاقات را از سر گذرانده‌ایم.

این توفیق اجباری که حالا، بخش لاینفکِ ذهن و زندگی من است و بالاجبار، روزهایِ زیادی را قرار است با یاد آن‌، بد بگذرانم، سرنوشتِ اجتناب‌ناپذیرِ هر انسانی است که بر اثر تبلیغات سوء و حر‌ف‌هایِ صد من یک‌غازِ دیگران، این شهرِ نکبت‌بار را برای تحصیل انتخاب کرده است.

اینکه چرا اینقدر از شیراز و از این سیستمِ آموزشی فشل بیزارم، برایِ هر‌آن‌کسی که در علوم پزشکی نبوده است، دشوار است. من هم نیازی به همدردی دیگران ندارم. چه بسا ترجیح‌م این باشد که من و امثال من را به حال خودمان رها کنند تا اینکه بخواهند با همدردی‌هایِ ظالمانه، سعی در عادی جلوه دادن شرایط داشته باشند.

اما خب، آدمی است دیگر. گاهی آنقدر تحت فشار قرار می‌گیرد که جز گفتن و نالیدن و غر زدن‌هایِ فراوان، چیزی تسلی بخشِ خاطرِ بیمارش نخواهد بود.

همه‌یِ این‌ها را گفتم تا برسم به اینجا:

مِن جمله خاطراتِ مشترکی که هر یک از ما- شما بخوانید علیرضا و سایر هم‌قطارانِ پزشک‌ش در هر رده‌ای در شیراز- در این محیط مسموم تجربه کرده‌ایم، تجربه‌یِ تلخ abuse شدن‌هایی در حد تجاوز جنسی است.

یک تجاوز گروهی به جوانی بیست و چند ساله با کوله‌باری از آرزو‌ها و آرمان‌ها که به ناگه، خود را در انتهایِ تاریکِ بن‌بستی می‌یابد که نه راه پیش دارد و نه راه پس.

تجربه‌یِ تلخ بردگی. حمالی‌هایِ بی‌وقفه. آن هم بی‌جیره و مواجب. بیدار شدن‌هایِ بد موقع، راه‌رفتن‌هایِ بی‌هدف و دویدن به دنبال مهرِ این آقا و آن خانم. جر و بحث‌هایِ بی‌انتها با بیمارانِ بی‌شعور و کام‌هایِ سنگین در اسموک‌روم‌هایِ پاویون.

این چیزها، که همگی استعاره‌ای هستند از وجودِ نحسِ یک نظام برده‌داریِ سازمان‌یافته با اساتیدی بنام در راس، که با زبانی چرب و نرم، با پنبه سر تک‌تک‌مان را می‌برند، تنها گوشه‌ای است از تلخی‌ای که هر روز، تک‌تک‌مان می‌چشیم و حالا، چنان در باتلاقِ نامتناهی‌اش اسیر شده‌ایم، که راستش را بخواهید، من یکی که دیگر قید نجات را زده‌ام.

دو صد البته که خونِ ما نه رنگین‌تر از بقیه اقشار است و نه تافته‌یِ جدابافته‌ایم؛ اما هدر دادن بهترین روزهایِ زندگی، در مسیری سخت، طولانی، همراه با مسئولیت‌هایی گران، در حالی که به ازای هر کارِ خوبت، نه دنیای‌ت را با اسکناس می‌سازند و نه حتی، ارزشی برایِ کارت قائلند و جز بد و بیراه، تحقیر و ابیوز‌هایِ بی‌انتها چیزی نصیبت نمی‌شود، چنان رنجی است که خیال نکنم کسی عمقِ ماجرا بفهمد. البته که ما خود انتخاب کردیم. اما ما، بردگی را انتخاب نکردیم. ما پزشک بودن را برگزیدیم، نه حمالی کردن را، نه مضحکه‌یِ عام و خاص بودن را. این از فضاحتِ ماجراست که سرنوشتِ ما اینگونه است. از بیچارگی ماست که مشاوره‌یِ پزشکی، برای ملتِ همیشه در صحنه، حکمِ سرچ رایگانِ گوگل را دارد. از بدبختی ماست که اولین حضور هر جنبنده‌ای در مطب مساوی است با چرتکه انداختن برای محاسبه‌ِ درآمد پزشک در حالی که میلیون میلیون برایِ شنیون و پدیکور و مانیکور و چه و چه هزینه می‌کنند بی‌آنکه کسی بگوید چرا. این از کثافتِ روح است که امثال مجید‌حسینی‌ها، در تریبونِ میلیونی، راست راست می‌چرخند و ناسزا می‌گوشند و کسی توی دهان‌شان نمی‌زند. نمی‌دانم، فقط منتظر نشسته‌ام ببینم کی می‌فهمید/ می‌فهند که چه کلاه بزرگی سرتان/سرشان رفته. که چه آینده‌یِ داغانی برای طفلکانِ دوساله‌یِ تب‌دار و پدر و مادرهایِ بیمارتان ساخته‌اید. تنها در گوشه‌ای نشسته‌ام و نظاره‌گر انحطاطتان هستم.

به خاطر همین‌ چیزهاست که کامِ ما، سنگین‌ترینِ کام‌ها و افسردگی‌مان، عمیق‌ترینِ غم‌هاست. به خاطر همین آینده‌یِ موهوم و دشوار است که خیلی‌هامان، دیگر دست از جان شسته‌ایم، در گوشه‌ای کز کرده‌ایم و در انتظار مرگی فجیع، روزهای‌مان را می‌گذرانیم. ما، نه زندگی‌مان در این خراب‌شده شبیه خلق‌الله است و نه مهاجرتمان. نه شب‌هایمان مثل آدمِ عادی می‌گذرد و نه روزهای‌مان.

اما، این‌ها را نمی‌گویم تا کسی دلش به حالمان بسوزد. ما را به خیر شما امید نبوده و نیست؛ شر مرسانید، از سرمان هم زیاد است. این‌ها را می‌گویم تا قدری آتشِ خشمی که هر روز، شعله‌ور‌تر می‌شود، آرام گیرد.

این‌ها را می‌گویم تا عصبانیت بی‌حد و حصرم نسبت به سینیور‌هایم را همینجا خالی کرده‌باشم؛ که فردا به خاطر یک اعتراضِ ساده، کشیکِ اضافه‌ای را متحمل نشوم؛ تا فردا، بتوانم مثلِ آدم، فقط بخوابم؛ که آخرین آرزویِ من، یک خوابِ سالمِ نرمال است. نه این شب‌زنده‌داری‌هایِ بی‌انتها برای مردمی که به تو بی‌احترامی می‌کنند و اگر دستشان می‌رسید، گلویت را هم جویده‌بودند.

مخلص کلام اینکه، خسته‌ام، خسته‌ایم و خوب می‌دانم، کسی به دادمان نخواهد رسید.

2 دیدگاه روشن در آرزویِ مرگی فجیع.

  • هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که رشته پزشکی که اینقدر برای آن سر و دست می شکنند و بچه ها خود را تکه تکه می کنند تا به آن برسند اینقدر گیر و گور داشته باشد از این که چهره ی حقیقی آن را نمایان کردید سپاسگزارم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت