کم کم به پایان راه نزدیک میشوم! قریب به یک سال از اولین روزِ شروعِ دورانِ بالینیام میگذرد و من به هیچ وجه، آن روز اول را به خاطر ندارم. حتی روزهای اولِ دیگر را! بخشهای گونهگون با قوانین عجیب و غریبی که طبیعتا باید در گوشهای از خاطراتم خودشان را به دیوار میخ میکردند اما اکنون، حتی در زبالههایِ پشتِ انباری هم خبری از آنها نیست. نمیدانم بعدا حسرتش {ادامه...}
دسته: لحظهها
شاید اولین باری که واژهیِ سیاهنمایی، برایم رنگ و لعاب ویژهای یافت و در عمقِ جانم رسوخ کرد، زمانی بود که خاطرهایِ شنیدم از یکی از کلاسهای درسِ دانشکده که یک صنعتگرِ جوان، در دفاع از فضاحتِ بیحد و حصرِ علومپزشکی، در جوابِ استادی که از سختیِ کار و نبودِ امکانات گفته بود، حرف از “ما خوبیم همه بَدَن” زد و استادِ بیچاره را به سیاهنمایی متهم کرد. از همان {ادامه...}
زیبایِ چشمنوازِ دنیایِ من، تــولــدتـــــــــــ مبــــــــــــارکـــ! در این پهندشتِ خداوندی، برایت بهترین روزهایِ خندیدن را آرزو میکنم! برایت، بهترینهایِ بهترینها را آرزو میکنم! برایت دلی، به بزرگی آفتاب، خندههایی به عمقِ مهتاب، عشقی به ژرفنایِ اقیانوس و عمری به جاودانگیِ درخت، آرزو میکنم! زیبایِ چشمنوازِ روزهایِ بیقراری، دوباره شــــــکـفـتنت، مبــــــــــارکـــــ! برایت، خــــودت را آرزو میکنم؛ عمـــــــــیـق، پر مــــــــــــهر و تمامنــــــــــاشــدنـــی! بیستـــــــُ و دومــِ دیمــــــاهــــِ هـــــــر ســـــــال {ادامه...}
پیشنوشت:خیلی اتفاقی، “از چیزها.” تبدیل شده است به گزارشی از هفتههایی که بیمهابا، یکی پس از دیگری در گذارند. در این بین، شاید پرداختن به مشتی اتفاقات رخ داده، چیز بدی نباشد و در کنار آن، تعهدِ من به نوشتن نیز، بیشتر خواهد شد. (1) مثل همیشه، آخر هفتهها، آغشته به اخبارِ ضد و نقیض است. از مرگِ عزیزی که انتظارش را نمیکشیدیم تا روندِ نزولیِ مملکتمان به ناکجاآبادی که {ادامه...}
(1) خیال میکنم دیگر موعدِ گرفتنِ آن گواهینامهیِ لعنتی رسیده باشد. البته که این بیتصدیقی در دنیایِ کرونایی، نه من و نه هیچ جنبندهیِ دیگری را از راندنِ این چهارچرخهایِ زباننفهم بازنداشته است، اما این سبک از راندن، چیزهایِ زیادی برای گفتن دارد. شاید این را، وقتی داری سرعتی را ورایِ هر دوربینِ نظارتی، آن هم در جادهای با آسفالتی به قدمتِ سنِ پدرِ پدربزرگت تجربه میکنی، خوبِ خوب لمس {ادامه...}
کرونا و بازهم کرونا! این تمامِ چیزی است که در چند وقت اخیر، توی تمامِ دنیا پیچیده است! درست چند روز پیش، داشتم به این فکر میکردم که این کرونایِ منحوس (به زعمِ آن استادِ دانشکدهمان)، چقدر زندگیمان را بههم ریخته است! شاید بهترین وصفش، آن یک جملهیِ عمیقِ همان مجریِ برنامههایِ جذابِ (!) شبکهیِ کودکِ صدا وسیمایِ دلانگیزمان (!) باشد: «کلمهی مسافرت، خیلی وقت است که از دایرهی واژگانمان {ادامه...}
از آخرین روزهایی که رنجِ تاولهایِ بزرگِ کفِ پاهایم را به جان میخریدم تا کالری کالری، انرژی صرفِ راههایِ همیشه آسفالتِ خیابانهایِ شهر کنم، زمانِ زیاد میگذرد. آن روزها، برایم وزن و چاقی و اینچیزها، هیچ اهمیتی نداشت. سلامتی، اهمیتی نداشت. میدویدم، میدویم و باز هم میدویدم، بیآنکه هدفی داشته باشم. آن موقعها، مهم، خودِ ذاتِ دویدن بود و توپی که گهگاه، مهمانِ پاهایم میشد. آن دویدنها، آن بیثمر دویدنها، {ادامه...}
پیشنوشت:اگر مدتِ زیادی باشد که به اینجا سر میزنید (که غیر ممکن است چرا که کلا عمر این محفل به کمی بیشتر از یک سال هم نمیرسد)، حتما متوجه شدهاید که سوگیری و قضاوت شخصی برایِ من تا چه حد امر پیشپاافتاده و مبرهنی است به نحوی که محوایِ بخشِ زیادی از مطالبِ به نگارش درآمده، صرفا نقدی تند و تیز به شرایطِ موجود یا از دست رفته است. (این {ادامه...}
پرسههای شبانهام را به گشت و گذاری در تاریخ ملتم تقلیل میدهم. درد شخصیام در دریایی از خونِ ملتم غرق میشود و جایش را به انبوهی از حزنِ بیپایانِ مردمانی میدهد که مرگ را، غایتِ خویش میبینند. زندگی، بیآنکه اعتنایی به نگاهِ ملتمسانهام بیاندازد، راهِ سردِ مرگ را در پیش میگیرد و در آغوشَ نیستی، حیاتِ خویش را قربانی ریشههای تنومندِ حماقت میکند. صدایی نیست. آوازی نیست. درد است که {ادامه...}
گاهی مثل امروز، گوشیِ چندمیلیون دلاریم را برمیدارم، بعد عینِ اینکه در سواحلِ قناری آفتاب گرفته باشم و از فرطِ برنزگی، باد در غبغب انداخته باشم، همان تک و توک کانال باقی مانده در تگرامم را چک میکنم! گاهی میشود مثل امروز که یکی دو اتفاق پشت سر هم، سلسلهای تشکیل میدهند در نکوهش بهاصطلاح زندگیای که برایمان ساختهاند! ناگهان، با نوشتهای از امیرسامان روبرو میشوم در نکوهش سرمایهداری حاکم {ادامه...}