روزها بهانهاند. ساعتها. ثانیهها تنها بهانهاند؛ بهانهای کوچک برای دوست داشتنِ تو! برای تماشای لبخندِ آسمانیِ تو! مگر میشود عشقِ به تو را به زمان محدود کرد؟ مرگ میشود تمام روزهایی سال را برای دوستداشتنت از دست داد و آن را به تک روزی در میانهیِ سردترین ماهِ سال واگذار کرد؟ نه! هرگز! تمامِ سال، سالِ عشق است؛ تمام روزها، روزِ عشقاند. این لحظههایِ خیرهکننده، تنها دستآویزیست کوچک برای یادآوریِ {ادامه...}
نویسنده: admin
پانزده روز گذشته را در یک از بخشهایِ تخصصی گذراندم. در بیمارستانی دور افتاده، با محیطی ابزورد و پرسنلی با خلقیاتِ خاصِ خودشان که داستانهایِ بسیاری در پشتِ پردهیِ سلامهایِ هر روز صبحشان در جریان بود. اما در این بین، نه فضایِ سرد و تاریک بیمارستانی در دلِ کوه و نه نگاههایِ غریبِ پرسنل، هیچکدام به اندازهیِ اتفاقاتی که در اتخاذ روشهایِ درمانی و یا اپروچ به موضوعات مختلف رخ {ادامه...}
چیزهایی در مغزم تلو تلو میخورند که نمیدانم چگونه روی کاغذ بیاورمشان. هر از چندگاهی این حس دامنم را سفت میچسّبد و نوشتن را برایم سختتر میکند. از سویی خیال میکنم نوشتن به زبانی که زبانِ آدمیزاد است، تنها راه ارتباط برقرار کردن با کسانیست که میخوانند و از سوی دیگر، سخت از آدمیزاد و زبانش فراریام. اما امشب میخواهم از یک حسِ غریب بگویم؛ حسی که شاید ریشهی بخشی {ادامه...}
پیشنوشت نخست: نخستین نامهای که در اینجا منتشر کردم، برمیگردد به دو سال و نیمِ پیش. در بحبوحهای که شاید نزدیکترین قرابت را به طاهایِ چندسالهیِ خانواده حس میکردم و خیال کردم که اولین نامهای که منتشر میشود باید خطاب به او باشد. نامه بعدی، درد و دلِ دوستانهای بود با رفیقِ گرمابه و گلستانی که سخت دلتنگِ دیدارشم اما دستِ سرنوشت انگار چیز دیگری میخواهد طوری که نه مجالی {ادامه...}
لحظههایی است که بیشتر از هر زمانی، دلم برایت تنگ میشود؛ ثانیههایی است که فراتر از زمان، در مکانی لامکان، ناخودآگاه، یاد تو مرا از هم میپاشد؛ ساعتهایی است که از سر جنون، چشمانتظارِ ورودی شادمانه، به در خیره میشوم؛ روزهایی است که در عشقِ جاودانهت، سر از پا نمیشناسم؛ آری؛ عشقِ بیبدیلِ من، این تو بودی که مرا از سرزمینِ بیروحِ مردگان، به وادی عشق کشاندی و چنان نهالی {ادامه...}
پیشنوشت: به قدری ذهنم بهم ریخته است که نمیدانم این حرفها، پاراگرافها و جملاتِ معترضه، تا چه حد باهم تناسب دارند. گاهی خودم از خواندن آنچه نوشتهام به گریه میافتم اما چه کنم که اینها، منم! و چه منِ مضحکی! آزمون پیشکارورزی را هم دادیم! قبول شدم؟ نمیدانم. از همان خردسالی ابدا به نتایج اهمیتی نمیدادم. این را نه بر اساس یک آزمون یا یک مشاهدهیِ منفرد در انبوهی از {ادامه...}
و تو از کدامین ستاره بر زمین پا نهادهای که شکوهِ چشمانت این چنین دین و ایمانم را مدفون کرده است. تو ای خورشیدِ تابناکِ زندگانیِ بیروحم؛ تو این هماره زیبا، هماره عاشق. و داشتنت، حسِ دلانگیزی است که در هیچ کجایِ جهان یافتمینشود، چونان که شهریار در وصفت میسراید: شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود | عقلی درید پرده که دیوانه تو بود خم فلک که چون مه {ادامه...}
صاف توی چشمهایم زل میزند: میخواهم پزشک شوم! در پسِ ذهنم، صدایی بلند، فریاد میزند: آخر تو از پزشک شدن چه میدانی بچه! اما در نطفه خفه میشود. دلم نمیآید برقِ نگاهش و شوقِ زایدالوصفش از تصورِ زیباییهایِ آینده را برایش به گند بکشم. خودم را میبینم. نه به معنایِ واقعی کلمه؛ اما تا حدی شبیه! شاید نه به من، اما به خیلِ عظیمِ همقطارانی که یا در زیرِ خاک {ادامه...}
همیشه میدانستم که آدمی، در بزنگاهِ حیات است که دوستانش را از دشمنانش میشناسد. تازه، نه همهیِ آنها را و بعد میرود تا بزنگاهِ بعدی و دوراهیهایِ صعبالعبوری که به ناچار، پرده از چهرهیِ حقیقیِ افراد برمیدارد و گاه تعفن و گاه زیباییِ چشمنوازِ شخصیتِ یک انسان، طنین انداز میشود. از این مقدمهیِ نادوستداشتنی که بگذریم، وقایع یک هفتهیِ اخیر بر سر چیدن روتیشنِ جدید و تمامیِ اتفاقها و صحبتهایی {ادامه...}
اگر نگویم همیشه، اما لااقل در بخش گستردهای از زندگیام، هیچگاه حتی به خاطرم خطور هم نکرد که زمانی میرسد که دغدغه زندگیام، نداشتنِ دوستانی باشد که بتوانم رویِ آنها حساب کنم. لااقل تا زمانی که در دبیرستان، خوشخوشانمان بود و بعد در آن چند ترمِ اول دانشکده که هنوز همان روحیهیِ خوشخوشانی و اعتماد به هرکسی و هرچیزی را از دست نداده بودم، همیشه، دوستی بود که ساعات تنهایی {ادامه...}