آدم، وقتی بعد از عمری، پا به محیطی میگذارد که بخشِ بزرگی از خاطراتِ گذشتهاش را درآنجا برایِ همیشه پشتِ سر گذاشته است- که این طبیعتِ زیستِ آدمی و برونرفت از انسدادِ حیات است- طوری احساسِ غربت میکند که انگار تمامِ آدمها، با طعن به او مینگرند. این حسِ غریب، مثلِ رجعتِ مهاجری به سرزمینِ مادریاش، پس از بیست و اندی سال است با یک حسِ مبهم و مداوم که {ادامه...}
نویسنده: admin
از آخرین باری که جرعهای چای در خلوتِ خود نوشیدهام، از آنهایی که در 15-16سالگیهایم، مدام، با هرگلی که تیم محبوبم دریافت میکرد، سرمیکشیدم، خیلی خیلی میگذرد. دیگر طعمِ تلخِ نکبتبارِ چایِ جوشیده در لابهلایِ مشتی لعابِ بیخاصیت داشت از خاطرم میرفت. جالب آنکه، خاطراتم در پستویِ ذهن، سرنوشتی مشابه دارند. برخی به تلخیِ روزگار و برخی، به شیرینیِ گذرِ زمان؛ اما همه در تکاپو برای فرار از چنگالِ سختِ {ادامه...}
مدام، ساعت را ورانداز میکنم تا شاید انتظار به پایان رسد. انتظاری که رنجِ تن است اما چون برایِ توست و در انتهایش، بوسیدنِ دستانِ تو،شیرین است. رنجی که شیرین است و این بهترین رنجِ دنیاست. بهترین شیرینیِ دنیاست. اصلا مگر آدمی جز این، چیست. مکنت و ثروت، درست در همان دم که حیاتیترین دارایی جهاناند، به قدری در منجلابِ پوچی غور کردهاند که جز تو و بودنِ تو و {ادامه...}
قریب به یک هفتهای میشود که اینجا را راه انداختهام. هرچند همچنان آن بلاگ قبلی یا بهتر بگویم، همان بلاگ همیشگی با آدرس قدیمی پابرجاست تا مهلتِ تمدید قراردادش به سر رسد و برای همیشه به زبالهدانِ تاریخ بپیوندد، اما هرگز به روز نخواهد شد و تمام محتوایش، بیکم و کاست، از این به بعد با این آدرس منتشر میشود. اما چرا چنین کردم؟ چند وقت دیگر، هفت سال تحصیلِ {ادامه...}
نوشتن از تو و برای تو در اینجا و هرجایِ دیگری، همیشه و همیشه، آرزویِ من بوده است. هرچند گاهی دست روزگار مرا به سمتی میبرد که دیگر دل و دماق هیچ کاری را ندارم اما در عمیقترین روزهایِ دلم همچنان ورق ورق برایِ تو مینویسم و به دیوار دل آویز میکنم. اینها را اینجا برایت مینویشم که ویترینِ زندگیِ من است. تا بدانی که از داشتنت چه بی2مهابا شادمانم {ادامه...}
شکسته در پهلویِ خویشتن، چونان لکلکِ تنهایی بر سردترین آبها، چنان در خویش شکسته بودم که انگار، سالیانِ دراز، از خوشیها میگذشت بیآنکهِ حتی، خاطرهیِ محوی، یادآورِ خندها و اشکهایِ شادمانیام باشد. خو گرفته به تاریکی، چونانِ پرستوِ ناامید از زایشِ دوبارهیِ بهار و جریانِ سیالِ آسمان در پهنایِ خداوندی، چنان، غم در درونم رسوخ کرده بود که حتی، شکفتنِ شکوفههایِ انار هم دیگر، مرا به وجد نمیآورد. ناامید از {ادامه...}
اگر بخواهم سابقهیِ خرابم در شروع و ناتمام گذاشتن کارها را بررسیِ سرسریای هم بکنم، اوضاع به قدری قاراشمیش است که نگو و نپرس. از آن همه برنامهریزی برای ورودیهایِ جدید گرفته تا کارهای خیریهای که قرار بود به سرانجام برسند اما در میانهیِ راه، جوری زمین خوردند که تا ابد حتی شاید از فکر کردن به آنها هم فرار کنم. از آنهمه کانال و چه و چه با هدف {ادامه...}
اندک آشنایی با من، به هرکسی میفهماند که تا چه حد نسبت به بسیاری از مسائل بدبین هستم؛ شاید حتی بتوانم بگویم، نسبت به همه چیز، مگر خلافِ آن واقع شود! البته، بارها و به اصرار اطرافیان، عینک خوشبینی به چشم زدهام اما نتیجه، اگر نگویم در همه موارد، لااقل در نود و نه درصد موارد، ویرانگر بوده است. یکی از آنجاهایی که همیشه سعی کردهام خوشبینی پیشه کنم و {ادامه...}
نگفته پیداست که صحبت از درست و غلط بودن یک چیز، آنقدر نسبی است که هیچکسی نمیتواند ادعا کند، یک چیز، کاملا درست یا کاملا اشتباه است. البته که کاری به استثناهایِ موجود ندارم که آنها هم، اگر عمیق بنگریم، با احتساب پیشفرضهایِ خاصی، لزوما درست یا اشتباه هستند. در هر حال، به نظر میرسد که درست و غلط بودن یک چیز، بیشتر از آنکه یک قانون از پیش نوشته {ادامه...}
نزدیک به 1200 روز از اولین باری که در وبسایت متمم، شروع به یادگیری کردهام میگذرد! هرچند معتقدم که بخش زیادی از آن را به بطالت گذراندهام و انطوری که باید و شاید از متمم بهره نبردهام، اما در این مدتِ طولانی، تجربیاتِ متععدی از خودآموزی کسب کردهام که شاید آوردنشان در اینجا، آن هم برای نسلِ ما که آموزش برایمان همیشه بر یادگیری ارجح بوده است، خالی از لطف {ادامه...}