خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره چیزی در اینجا منتشر کنم، فقط از آن جهت که چراغش، روشن بماند و آنقدرها خاک رویِ پیشخوانِ ناچیزش ننشیند که دیگر، رمقی برای گردگیریهایِ هرساله نماند. شاید بد نباشد از دلایل ننوشتن بگویم. نوعی خرقعادت! چرا که همیشه، نوشتن، مسئله بوده است و حالا، ننوشتن. اصلِ ماجرا این جاست که دیگر، تهی شدهام. چیزی برایِ بیان ندارم. برچسبهایِ فراوانی را به جان {ادامه...}
نویسنده: admin
مقدمه: ظلمتنامه، روایت تلخی است از آن چه در کنه دانشکده پزشکی شیراز میگذرد. چیزهایی که اگر گفته نشوند، در گلو میمانند و مرا خفه میکنند. چیزهایی که اگر دست دانشکده به آن برسد، به حبس ابد محکومم خواهد کرد. چیزهایی که اصلِ کثیفِ ماجراست. بسیار متعفنتر و زنندهتر از آنچه کسی از دنیایِ بیرون، حتی بتواند تصورش را بکند. من در اینجا، بیمهابا از حقایقی خواهم گفت که هیچ، {ادامه...}
مقدمه مهم نیست دانشجویِ جدیدالورود باشی یا روزهایِ آخر اینترنیات را پشت سر بگذاری؛ در هر حال، گوشهای از ذهنِ تو، مدام جار میزند: چه سود از آن همه خواندن جنینشناسی، بافت شناسی و چه و چه و چه!؟ این مسئله و اعتقاد، هرچه جلوتر میرویم و ورودیهای تازهتری به دانشکده وارد میشوند که آرمانهای متفاوتی را دنبال میکنند و در عمل طرزِ فکرشان، دیگر آن نگرشِ قدیمی به مطالعه {ادامه...}
بهــــــار فرا مـــــیرسد؛ و همه چیز، دوبارهِ زیستنی چنان آغاز میکند توگویی تمامِ عمر را به دیدار این لحظه، گذرانده باشد. بهــــــار فرا مـــــیرسد؛ و تو، با آن دو چشمِ مهگونت، چنان به جهان مینگری که کودکی، دویدنِ گلهیِ اسبانِ وحشی را در ارسباران. بهــــــار فرا مـــــیرسد؛ و زندگی، دوباره آغازیدنی مهیب اما درخورِ نگاهت، به جهان عرضه میدارد؛ و خویشتنِ خویش را، فدایِ روحِ پاکِ تو میکند. بهــــــار فرا {ادامه...}
من، مثلِ همهیِ شما، عادتهایِ بد، کم ندارم. (البته به خودتان نگیرید. از قدیم گفتهاند که آدمی باید انتقادپذیر باشد و دائما، بیشعوریِ امثالِ مرا به پایِ دوستی و این دست خزعبلات بگذارد تا مبادا خاطرش مشوش گردد.) یکی از این عادتهایِ بد (که به ناگاه مرا به یادِ آن کتابِ خزعبلِ همهخوانِ خرده عادتهایِ اتمی میاندازد) که همیشه گریبانگیر من بوده است، این پروژه تعریف کردن و بعد دویدن {ادامه...}
ساندکلاود را خدا آزاد کرد؛ سلطان محمود خر کیست!؟ خبر کوتاه بود و مفرح: ساندکلاود از بند تحجر آزاد گشت و حالا، دسترسیِ منِ دورافتاده از هرچه آزادی است، چنان آزاد گشته که از روزهایِ نیامدهام، فساد میچکد. همین دو سه خط، حکایتِ سالیانِ سال، سرنوشتِ مردمِ من است. گیرافتاده در دامِ تحجرِ خود؛ نه دولت، نه حکومت که آن، نه چیزی ورایِ ماست! که ماییم در قامتِ شیطانیِ خویش! {ادامه...}
Mary☀️ · منگه – حیدو هدایتی زیبایِ دلانگیزِ روزهایِ خوشِ زندگی، سلام؛ حالا خیال میکنم، بزرگتر شدهایم، و تا همان حد، از خویش فاصله گرفتهایم. شاید هیچگاه در زندگی تا این حد حس درماندگی در انتخاب واژگان، گریبانم نگرفته باشد؛ برایِ توضیحِ چیزی که زمان بر سرمان میآورد. اما به هر تقدیر، در انتها، این زندگیست که پیروز میشود. وجودِ آدمی با آن غمِ نهفته در کنه خویش، شکست میخورد {ادامه...}
کم کم به پایان راه نزدیک میشوم! قریب به یک سال از اولین روزِ شروعِ دورانِ بالینیام میگذرد و من به هیچ وجه، آن روز اول را به خاطر ندارم. حتی روزهای اولِ دیگر را! بخشهای گونهگون با قوانین عجیب و غریبی که طبیعتا باید در گوشهای از خاطراتم خودشان را به دیوار میخ میکردند اما اکنون، حتی در زبالههایِ پشتِ انباری هم خبری از آنها نیست. نمیدانم بعدا حسرتش {ادامه...}
حالا اما، خیال میکنم، ما ها زیادی میدویم؛ دنبال همه چیز؛ از ابتداییترین نیازهای زندگیمان گرفته تا عالیترینهایی که برایِ منِ زادهشده در این جغرافیایِ شوم، حکم آرزو را دارند تا یک نیازِ عالی. این دویدن، این مسابقهیِ بیانتها که به مرگ ختم میشود بیآنکه تو از آن لذتی برده باشی، این همه نفس نفس زدن برایِ بالا رفتن از نردبانی که به هیچ، تکیه داده است، در نهایت، رنجِ {ادامه...}
شاید اولین باری که واژهیِ سیاهنمایی، برایم رنگ و لعاب ویژهای یافت و در عمقِ جانم رسوخ کرد، زمانی بود که خاطرهایِ شنیدم از یکی از کلاسهای درسِ دانشکده که یک صنعتگرِ جوان، در دفاع از فضاحتِ بیحد و حصرِ علومپزشکی، در جوابِ استادی که از سختیِ کار و نبودِ امکانات گفته بود، حرف از “ما خوبیم همه بَدَن” زد و استادِ بیچاره را به سیاهنمایی متهم کرد. از همان {ادامه...}