مدام، ساعت را ورانداز میکنم تا شاید انتظار به پایان رسد. انتظاری که رنجِ تن است اما چون برایِ توست و در انتهایش، بوسیدنِ دستانِ تو،شیرین است. رنجی که شیرین است و این بهترین رنجِ دنیاست. بهترین شیرینیِ دنیاست. اصلا مگر آدمی جز این، چیست. مکنت و ثروت، درست در همان دم که حیاتیترین دارایی جهاناند، به قدری در منجلابِ پوچی غور کردهاند که جز تو و بودنِ تو و {ادامه...}
دسته: برای چشمهایت
نوشتن از تو و برای تو در اینجا و هرجایِ دیگری، همیشه و همیشه، آرزویِ من بوده است. هرچند گاهی دست روزگار مرا به سمتی میبرد که دیگر دل و دماق هیچ کاری را ندارم اما در عمیقترین روزهایِ دلم همچنان ورق ورق برایِ تو مینویسم و به دیوار دل آویز میکنم. اینها را اینجا برایت مینویشم که ویترینِ زندگیِ من است. تا بدانی که از داشتنت چه بی2مهابا شادمانم {ادامه...}
شکسته در پهلویِ خویشتن، چونان لکلکِ تنهایی بر سردترین آبها، چنان در خویش شکسته بودم که انگار، سالیانِ دراز، از خوشیها میگذشت بیآنکهِ حتی، خاطرهیِ محوی، یادآورِ خندها و اشکهایِ شادمانیام باشد. خو گرفته به تاریکی، چونانِ پرستوِ ناامید از زایشِ دوبارهیِ بهار و جریانِ سیالِ آسمان در پهنایِ خداوندی، چنان، غم در درونم رسوخ کرده بود که حتی، شکفتنِ شکوفههایِ انار هم دیگر، مرا به وجد نمیآورد. ناامید از {ادامه...}
بهــــــار فرا مـــــیرسد؛ و همه چیز، دوبارهِ زیستنی چنان آغاز میکند توگویی تمامِ عمر را به دیدار این لحظه، گذرانده باشد. بهــــــار فرا مـــــیرسد؛ و تو، با آن دو چشمِ مهگونت، چنان به جهان مینگری که کودکی، دویدنِ گلهیِ اسبانِ وحشی را در ارسباران. بهــــــار فرا مـــــیرسد؛ و زندگی، دوباره آغازیدنی مهیب اما درخورِ نگاهت، به جهان عرضه میدارد؛ و خویشتنِ خویش را، فدایِ روحِ پاکِ تو میکند. بهــــــار فرا {ادامه...}
Mary☀️ · منگه – حیدو هدایتی زیبایِ دلانگیزِ روزهایِ خوشِ زندگی، سلام؛ حالا خیال میکنم، بزرگتر شدهایم، و تا همان حد، از خویش فاصله گرفتهایم. شاید هیچگاه در زندگی تا این حد حس درماندگی در انتخاب واژگان، گریبانم نگرفته باشد؛ برایِ توضیحِ چیزی که زمان بر سرمان میآورد. اما به هر تقدیر، در انتها، این زندگیست که پیروز میشود. وجودِ آدمی با آن غمِ نهفته در کنه خویش، شکست میخورد {ادامه...}
گاهی یک شعرِ خوب، تمامِ حرفِ آدمِ است در این زندگیِ گلگون: من را نگاه کن که دلم شعلهور شودبگذار در من این هیجان بیشتر شود قلبم هنوز زیر غزل لرزههای توستبگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود من سعدیام اگر تو گلستان من شویمن مولوی سماع تو برپا اگر شود من حافظم اگر تو نگاهم کنی اگرشیراز چشمهای تو پر شور و شر شود «ترسم که اشک در غم ما {ادامه...}
بس که لبریزم از «تو»… میخواهم بدوم در میان صحراها، سر بکوبم به سنگ کوهستان، تن بکوبم به موج دریاها، من به پایان دگر نیندیشم! که همین دوست داشتن زیباست… «فروغ ف.» {ادامه...}
زیبایِ چشمنوازِ دنیایِ من، تــولــدتـــــــــــ مبــــــــــــارکـــ! در این پهندشتِ خداوندی، برایت بهترین روزهایِ خندیدن را آرزو میکنم! برایت، بهترینهایِ بهترینها را آرزو میکنم! برایت دلی، به بزرگی آفتاب، خندههایی به عمقِ مهتاب، عشقی به ژرفنایِ اقیانوس و عمری به جاودانگیِ درخت، آرزو میکنم! زیبایِ چشمنوازِ روزهایِ بیقراری، دوباره شــــــکـفـتنت، مبــــــــــارکـــــ! برایت، خــــودت را آرزو میکنم؛ عمـــــــــیـق، پر مــــــــــــهر و تمامنــــــــــاشــدنـــی! بیستـــــــُ و دومــِ دیمــــــاهــــِ هـــــــر ســـــــال {ادامه...}
همه می پرسند:چیست در زمزمه مبهم آب،چیست در همهمه دلکش برگ،چیست در بازی آن ابر سپید،روی این آبی آرام بلند،که ترا می برداینگونه به ژرفای خیال؟ چیست در خلوت خاموش کبوترها،چیست در کوشش بی حاصل موج،چیست در خندهیِ جام،که تو چندین ساعت،مات و مبهوت به آن می نگری؛نه به ابر،نه به آب،نه به برگ،نه به این آبی آرام بلند،نه به این خلوت خاموش کبوترها،نه به این آتش سوزنده کهلغزیده به {ادامه...}
از دل افروزترین روزِ جهان،خاطره ای با من هست.به شما ارزانی : سحری بود و هنوز،گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.گل یاس،عشق در جان هوا ریخته بود.من به دیدار سحر می رفتمنفسم با نفس یاس درآمیخته بود .*می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های !بسرای ای دل شیدا، بسرای .این دل افروزترین روز جهان را بنگر !تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای ! آسمان، {ادامه...}