امان نمیدهی ای سوزِ غم به سازِ دلم بیا که گریهٔ بیاختیار را مانی… – م. الف. سایه {ادامه...}
دسته: خاطرات
چند هفته بیشتر تا پایان حضور همه روزهی من در دانشکده نمانده است! این را ساعت 4 صبح، وقتی از شدت مصرف کافئین، تمام ذهنم در تاریکی سیر میکرد، متوجه شدم! فقط چند هفته و بعد یک خداحافظی با شکوه با جایی که سه سال و نیم از بهترین روزهای عمرم را در آن گذراندم! داشتم به این فکر میکردم که باید با یادی خوش از اینجا بروم یا با {ادامه...}
اولین نفری بودم که به سالن انتظار رسیدم! سالن که نه؛ یک راهروی عریض با صندلیهایی بدتر از نیمکتهای پارک! تنها آدم حاضر، خانمی بود که بلیطها را چاپ میکرد! که البته بلیطم را هم اشتباه چاپ کرد و همین باعث شد جای خوبی در سالن گیرم نیاید! تمام آن نیم ساعتی را که منتظر نشسته بودم، به این فکر میکردم که اینجا، چه تفاوتی با آن لابی پر زرق {ادامه...}
پیشنوشت: آنچه در پی خواهد آمد، درد و دلی است با همهی روزهایی که خوب نگذشتند! خواب خوبی بود! یعنی از آن خوابهایی که دوست داری تا انتهای عالم ادامه پیدا کنند! از آن خوابهایی که میدانی، در بیداریِ پس از آن، چیزی انتظارت را نمیکشد! اما، دریغ، که این خواب، خوابِ خرگوشی است که چونان کبک، سرش را در برفِ استخوانسوزِ این روزهایِ میهنم فرو برده است تا مبادا {ادامه...}
گاهی، خیلی اتفاقی با چیزهایی برخورد میکنی که یک دنیا ارزش دارند! مثل یک شعر قدیمی؛ مثل یک صدای گرم؛ مثل یک حس زیبا در عمیقترین روزهای زندگی! چَشیای ناز ِمَسْتُشْ ، وَ یَه غَمْزَه خارُم اُشکُ بَخدا که هِسکَه نادِین، چه وَ روزگارُم اُشکُ گَپیای دِلنِشینُش ، وَ خَشی چُن بَرُن دِن وَ لِطافتِ کَلومُش، هَمَه آیه بارُم اُشکُ مُ اُمیدُم از خدا دِن ، که مُگِی خداش بِبِنِم {ادامه...}
3652 روز و یه دنیا خاطره تو این ده سال، چند بار به خاطر فوتبال فریاد کشیدید؟ چند شب خوابتون نبرده و چقدر فشار خونتون با دریبلها و گلهای سرنوشت ساز تغییر کرده؟ فوتبال، تنها یک واژه نیست، تنها یک بازی کودکانه نیست! فوتبال یعنی زندگی؛ یعنی تمامِ تمامِ دنیای کوچکِ من؛ یعنی خوشحالی بیحد و حصر؛ یعنی زخمی که مرهمی ندارد! فوتبال، روحی است که مرا به زندگی امیدوار {ادامه...}
ورودم به سالن، با خوشآمد گویی عوامل کار، همراه بود با دروغهای کشدار من به مادرم راجع به خوب بودن همهچیز، تا اسباب نگرانی بهترین مادرِ دنیا نباشم! نشستن روی صندلیهای چوبی! کم کم، سالن پر میشود! کنار من، زوجی نشستهاند که از قضا، پزشکاند! کنجکاویام از این حد از تصادف، حسابی گل میکند! پسرک، قصد مهاجرت دارد و دخترک، دورهی اکسترنیاش را میگذراند! شروع میشود: … الکساندر: این حد {ادامه...}
به نام خدا سه سال پیش وقتی برای اولین بار، گذرم به دانشکده افتاد، هیچ وقت تصور نمیکردم روزی برسه که کار کردن با بچههای ترم یک، تبدیل به یکی از ارزشمندترین خاطرات این سه سال بشه! بدعتی که با همراهی بینظیر گروهی کوچک اما عمیق، شروع شد و انشالله که تا انتها، ادامه داشته باشه! همراه شدن با بچههایی که سرشار از ذوق و اشتیاق برای عوض کردن زندگی {ادامه...}