دو روز است که مداوم، میبارد. رنگ خورشید را ندیدهام. مدام، از پشت پنجره، ضرب آهنگ زیبای قطرات باران را روی پشتبام همسایههایی که هیچوقت نخواهم شناخت، تماشا میکنم. انگار که منتظر کسی یا چیزی باشم. اما فقط، انگار. در اعماق وجودم، آگاهی عجیبی از پوچ بودن این انتظار میگوید. جایم را عوض میکنم. لپتاپ را از شارژ بیرون میآورم و قصد دارم آنقدر بنویسم تا همه چیز، خاموش شود. {ادامه...}
دسته: لحظهها
پیشنوشت: هیچکدام از پنج بخش زیر، چیزی برای عرضه ندارند! صرفا قلمفرساییِ بیمحتوایی است در نکوهش خویش! شاید همین یک قطعه از م. نامجو، خود حدیث مفصلی باشد ازین مجمل! (1) این روزها دوباره دارم به مهاجرت فکر میکنم! هرچند، هیچوقت عمیقا بهدنبال کوچیدن نبودهام، اما این روزها، به طرز عجیبی دوباره دارم به رفتن از این مملکت فکر میکنم! حجم اتفاقات غیرمترقبهای که حتی در همین روزهای ابتدایی سال {ادامه...}
یک جور حس عدم تعلق! چیزی شبیه به بیگانگی! یک ناهنجاری ناتمام با تمام اجزای فیزیکی اطراف که اخیرا، روح یافته و در قالب اوهامی محو متجلی میشوند و مرا به سوی خویش فرا میخوانند! نوعی حس غریبگی! غریبگی ناشی از عدم تعلق! به افراد، به اشیاء، به تمام اجزا! طرز عجیبی از زندگی در میان اصوات بیآنکه چیزی بشنوی! صحبت کردن، بیآنکه چیزی بگویی! چشمانی باز، بیآنکه چیزی ببینی! {ادامه...}
پیشنوشت: این روزها، هجوم بیسابقهی بیچارگی بر سرمان آنقدر ما را به تجدید نظر در فکرهای هزار و یک شبمان کشانده است که گاهی به این فکر میکنم، نکند تمام آدمهایی را که میشناختهام، پس از پایان این حجم از دیوانگی، دیگر نشناسم! از طرفی، این خانهنشینی اجباری (که البته برای من، یک خوابگاهنشینی خودخواسته است)، نقش وسایل ارتباطی را برایمان پررنگتر کرده است؛ چه آنکه تنها راه کاستن از {ادامه...}
ساعت 04:30 صبح چهارشنبه 13 ام اسفند 98 است و من، درماندهتر از هر زمان، ناخودآگاه، دست به کاری زدهام که اکنون، هیچ رغبتی به آن ندارم: نوشتن! نوشتن، هیچ وقت برای من مسئله نبوده است! اهمیت خاصی نداشته و ندارد! منکر روزهایی که به نوشتن داستانی بلند یا یک اتوبیوگرافیِ طویلِ زندگی خاکگرفتهام فکر کردهام نیستم، اما هیچگاه، به آن به چشم چیزی خاص، نگاه نکردهام! هیچگاه، برای من {ادامه...}
پیشنوشت اول: کم کم، پیر میشویم! شاید هنوز، سنمان آنقدر کم باشد که پیرشدن در نظرمان، آنقدرها هم به چشم نیاید، اما که میتوانداین حقیقت را کتمان کند که در این سالها، به قدر هزاران سال پیر شدهایم! پیشنوشت دوم: برای من و نسل من، فوتبال، از زمانی شروع شد که تحولات دنیای مدرن، آن را تا سر حد مرگ زیبا کرده بود! درست از زمانی که رئالمادرید نخستین قهرمانی {ادامه...}
چند روزی است که پایم را از خوابگاه بیرون نگذاشتهام! چند شب پیش، با احمد شام خوردم و حسابی از چیزهای مختلف تعریف کردیم و خندیدیم! فردا صبحش، زنگ زد و گفت گلو دردش بدتر شده و اندکی تب دارد! هنوز خبری از او نگرفتهام اما برایش آرزوی سلامتی دارم! همفلتیهایم قصد ترک محل ندارند و گفتهاند تا حقمان را ندهید پایمان را از این خرابشده بیرون نمیگذاریم! چند روز {ادامه...}
درست یادم نمیآید اولین بار که سعی کردم وصیتنامهای بنویسم، کی و کجا بود؟ شاید بعد از دیدن یک فیلم غمانگیز، یا از دست دادن عزیزی بوده باشد! اما احتمالا باید خیلی خیلی بچه بوده باشم! یادم است اولین دفتر خاطراتی که خریدم، دومین یا سومین خاطرهاش، یک وصیتنامه بلند و بالا بود که در آن، دوچرخهام را به کسی بخشیدهبودم! آن روزها، آن دوچرخه، تمام زندگی من بود! و {ادامه...}
آخرین باری که پایم را برای تشییع کسی به دارالرحمه گذاشته بودم، به یازده سال پیش باز میگردد! آن موقعها، مادرم اجازه نمیداد سیاه بپوشم! خوب به یاد دارم که پیراهنی آبی آسمانی به تن داشتم با همان شلوار خاکستری و کفشهای همیشگی! گریه میکردم! این دومین و آخرین باری بود که در آن سال برای پدرم گریه کردم! یک بار دیگر چهرهاش را از لای کفن سفیدش دیدم و {ادامه...}