پینوشت نخست: خواستم راجع به تمام ساعتها بنویسم اما انگار کلمات، نیامده، در گلویم تبدیل به بغضی میشوند که زندگی را برایم تلخ میکند! پینوشت دوم: چقدر تلخ است که زمان، ذات آدمها را به بیرحمانهترین شکل ممکن برایمان رو میکند! پینوشت سوم: امروز با مادرم صحبت کردم؛ وقتی پرسید چه خبر؟ جواب دادم: یکی از همکلاسیهایم مُرد! به همین سادگی… پینوشت چهارم: چقدر صدای سایه، آرامشبخش است! پینوشت پنجم: {ادامه...}
دسته: لحظهها
سرمای سوزانی از لابهلای درزها، دو پای ازکارافتادهاش را منجمد میکند! صدای باد، توگویی خبر از اتفاقی ناگوار میدهد! تاریکی، از پشت پنجرهی خاکگرفتهی اتاق، به روزگار درهمش سرک میکشد و تنها ستارهی شبهای آغشته به ظلمتاش را کور میکند! پرتقالی که چند روز پیش در کنار میز سیاهش گذاشته بود، گندیده است! بوی تعفن، فضای مسموم ذهنش را پر کرده است! افکار، چونان راهزنانی، یک به یک خاطرات خوب {ادامه...}
اولین نفری بودم که به سالن انتظار رسیدم! سالن که نه؛ یک راهروی عریض با صندلیهایی بدتر از نیمکتهای پارک! تنها آدم حاضر، خانمی بود که بلیطها را چاپ میکرد! که البته بلیطم را هم اشتباه چاپ کرد و همین باعث شد جای خوبی در سالن گیرم نیاید! تمام آن نیم ساعتی را که منتظر نشسته بودم، به این فکر میکردم که اینجا، چه تفاوتی با آن لابی پر زرق {ادامه...}
نمیدانم ناگهان چه شد که درست وسط انجام آن همه کار عقب افتاده، یاد این آهنگ افتادم! پینوشت: اینجا در 539L، عادتی داریم که بیشتر از خیلی از چیزها دوستش دارم! آن هم اینکه موقع شام یا ناهار که شده باشد، غذایمان را همراه با یک موسیقی صرف میکنیم! وحید، خیلی به معین علاقه دارد و از هر نوع آهنگی که زبانش را نفهمد بیزار است! من بیشتر ترجیح میدهم {ادامه...}
پیشنوشت: آنچه در پی خواهد آمد، درد و دلی است با همهی روزهایی که خوب نگذشتند! خواب خوبی بود! یعنی از آن خوابهایی که دوست داری تا انتهای عالم ادامه پیدا کنند! از آن خوابهایی که میدانی، در بیداریِ پس از آن، چیزی انتظارت را نمیکشد! اما، دریغ، که این خواب، خوابِ خرگوشی است که چونان کبک، سرش را در برفِ استخوانسوزِ این روزهایِ میهنم فرو برده است تا مبادا {ادامه...}
نامش، با مسماتر از چیزی است که فکرش را میکردم! خشک بودنش، ابدا ربطی به رطوبت هوایش ندارد! بحث، همان قصهی تلخ و تکراری زندگی است! مسیری پر پیج و خم در میانهی شهری پر از انسانهایی بیدر و پیکر که هر روز، بیتوجه به نگاهت، از کنار تو میگذرند؛ گاه زبالههایشان را نثارت میکنند و اگر چشم تو را دور ببینند، حتی، گاهی، بخشی از وجودت را تصرف خواهند {ادامه...}
ورودم به سالن، با خوشآمد گویی عوامل کار، همراه بود با دروغهای کشدار من به مادرم راجع به خوب بودن همهچیز، تا اسباب نگرانی بهترین مادرِ دنیا نباشم! نشستن روی صندلیهای چوبی! کم کم، سالن پر میشود! کنار من، زوجی نشستهاند که از قضا، پزشکاند! کنجکاویام از این حد از تصادف، حسابی گل میکند! پسرک، قصد مهاجرت دارد و دخترک، دورهی اکسترنیاش را میگذراند! شروع میشود: … الکساندر: این حد {ادامه...}
بخاری قدیمی خانهی مادربزرگ، آنقدر شعلهاش سوزان است که مجبور میشوم به رختخواب پهن شده در میانه پذیرایی پناه ببرم! صدای کنتور گازی که دو هفته است یک نفس فریاد میکشد، نظم موزون سکوت پذیرایی مادر بزرگ را بهم زده است! جوری مینشینم که سایهام روی تکمههای بیچارهی زیر انگشتانم بیافتد! تا شاید از خوف سایهام، قدری با من راه بیایند! پذیرایی، خالیتر از همیشه، به من چشم دوخته است! {ادامه...}
ابتدا، ویدیو زیر را با دقت، تماشا کنید! آدمهایش، لحظههایش و تمام دنیایش را! همیشه وقتی از ماجراجوییهایم، از لحظههای شیرین و تلخم در دوران بازیگریام در زمین، از تمام آن اتفاقات عجیب و غریب، برای کسی، قصه میگویم، در انتهای کلام با این سوال او مواجه میشوم: که چه؟ شاید همین یک دقیقه و اندی، خود تمامِ جواب تمامِ “که چه؟”های دنیا باشد! جوابی آکنده از انسانیت، غم، یکتایی {ادامه...}