روزهایی هست که آدمی حتی اگر در دل مشکلا غرق شده باشد هم از یاد نمیبرد؛ روزهایی که یاد و خاطرهی دوست داشتن را زنده میکند؛ روزهایی که زندگی را معنا میکند و این غریق بینجات را از دل اقیانوس بیرون میکشد و به ورطهی زیبای زندگی میافکند. و تویی باعث و بانی وجود دلانگیز چنین روزگار خوشی. تویی که معنای دوست داشتنی؛ تویی که معنای زندگیای. تو و دیگر {ادامه...}
نویسنده: admin
ماه دوم هم تمام شد. به چشم بر هم زدنی؛ که البته دو هفته و اندی طول کشید و حالا باید یک گوشه نشست (؟) اگر مجالی باشد تا ماه سوم آغاز شود. ماه دوم اما با همه سختیهایش، متفاوت بود. شاید عجیبترین چیزِ کار کردن در بیمارستان، همین نامشخص بودن بیماران است. اینکه آن دختر بچه ده دوازده ساله که همین الان پایش را در اورژانس گذاشت، همان آپاندیسیت {ادامه...}
چند روز دیگر، ماه دوم طرح اجباری را در داراب شروع میکنم. حالا خوب میفهمم چرا همهی دوستانی که به هر نحوی و در هرجایی آن را شروع کردهاند، از آن با عنوان طرح اجباری یاد میکنند. اینکه در میانهی قرن بیست و یک و در حالی که در جای جای این کرهی خاکی مثل قارچ از زمین تکنولوژی بیرون میزند و روز به روز بر آگاهی مردم افزده میشود، {ادامه...}
آخرین باری که اینقدر از فضای مجازی و اخبار و اینترنت فاصله گرفته بودم، برمیگردد ه همان عید اول کرونا. حتی سال 88 یا 401 هم اینقدرها روی من تاثیری نداشت و مدام به عالم و آدم وصل بودم؛ چطورش را نمیدانم اما دورترین خاطرهی عصر دیجیتال زندگی من، درست همان عیدی بود که کرونا دمار از روزگارمان در آورد. خوب یادم هست. زندگی در شرایطی طاقتفرسا، پرتنش و به {ادامه...}
بانوی بیهمتای من، فاطمه عزیزم سلام به قشنگترین خانوم دنیا امروز، برای من فقط یه مناسبت توی تقویم نیست. امروز فرصتیه تا بهت بگم چقدر حضور تو توی زندگیم قشنگه، چقدر از اینکه کنارمی خوشبختم، و چقدر عاشقتم. نفس جانم، تو فقط همسر من نیستی؛ تو بهترین دوستمی، همدم لحظههای سخت و شریک خوشیهای زندگیم. وقتی کنارتم، انگار دنیا برام آرامتر و شیرینتر میشه. همهی اون لحظههایی که با لبخندت {ادامه...}
خوانده نشدن، همان مردن است؛ منتها قدری رمانتیکتر! این را سر درد یکی از آن قهوهخانههای قدیمی نوشته بودند. البته که هیچ ربطی نه به قهوه دارد و نه به قلیان اما انگار که درست نوشتهاند. نویسندهی زنده، نه آن است که صرفا نفس میکشد؛ که چه بسیارند مردهنویسندگانی که مینویسند و در میانمان میزیند. بالعکس، زنده بودن به خواندهشدن است. برای همین است که هنوز حافظ و سعدی زندهاند، {ادامه...}
پیشنوشت: این عکس، گویای تمام ماجراجوییهای من است. کارم شده، رودار به این و آن زنگ زدن برای یک تاییدیهی کوفتی تا شاید گندی که استادم به زندگیم زده است را طوری جمعش کنم که به فنا رفتنش، کمتر از قبل باشد. اینکه من همیشه در حالتی از بیچارگی به سر میبرم که نه رغبتی به آن دارم و نه علاقهای به ماندن در آن، اما هیچ دستی نیست که {ادامه...}
مدتهاست که چیزی منتشر نکردهام و این را بیشتر به پای این میگذارم که دل و دماغ زندگی نبوده یا شاید هنوز قرصها اثر نکردهاند. کی خیالش را میکرد که در میانهی بیست و هفت سالگی، در اینجای زندگی باشم. اصلا در محالترین سناریوها هم، همچین سرنوشتی را متصور نبودم و حالا دارم چیزهایی را تجربه میکنم که شاید امیدی به تجربهکردنشان نداشتم یا ابدا میلی به آنها. این روزها {ادامه...}
بیتو، قلمی نمانده که نوشتن بیاموزد و چکاوکی دیگر بر سر کوچهی تنهایی، آواز بخواند. اما این با تو بودن است که جانی دوباره نثار تکتک مرغابیان تنها میکند. ای عزیزترینِ جان، بیپروا به تو میگویم که دوستداشتنت چه شجاعتی میخواست چرا کو در اوج معنایی و هر روز دیدنت، چه شعف بزرگی است در میان نامردمیهای زمانه. ای پاکترین عشق، ای مهتابِ نیلگونِ شبهای تار، بتاب بر این خسته {ادامه...}